...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

سوز دل

از ابتدای خلقتم چشم انتظار آمدنت بودم. خدا مرا که می‌آفرید و زمین و خورشید و ماه و بر و بحر را، اعلام کرد که آفرینش شما، آفرینش همه چیز به طفیلی آفرینش پنج تن است که محور آن پنج تن زهرا است.
یا مَلائِکَتی وَ سُکّانَ سَماواتی اعْلَمُوا اَنّی ما خَلَقْتُ سَماءً مَبْنیّه وَلا اَرْضاً مَدْحیّه وَلا قَمَراً مُنیراً وَلا شَمْساً مُضیئه وَلا فلکاً یَدُور وَلا بَحْراً یَجْری وَلا فَلَکاً یَسْری اِلاّ فی مَحَبّة هوُلاءِ الْخَمْسه.
اگر به خاطر اینها نبود من دست به کار خلقت نمی‌شدم، آفرینش را رقم نمی‌زدم، بر اندام عدم لباس هستی نمی‌پوشاندم.
اگر به خاطر این پنج تن نبود، آفرینش به تکوینش نمی‌ارزید.
این پنج تن عبارتند از فاطمه و پدر او، فاطمه و شوی او و فاطمه و پسران او.
نه تنها منِ آسمان، که خورشید و ماه نیز، که ستارگان و افلاک نیز، که برّ و بحر نیز چشم انتظار آمدنت بودند.
همه غرق این سؤال و مات این کنجکاوی بودیم که این فاطمه کیست که اینقدر عزیز خداوند است و حتی حساب و کتاب خداوند بسته به شاهین محبت و رضایت اوست.
وقتی آدم از بهشت قرب رانده شد و به زمین فراق هبوط کرد، شما تنها وسیلة نجات او شدید و نامهای شما، اسماء حسنای سوگند نامة او. و ما بیش از پیش قدر و منزلت شما را در پیش خداوند دریافتیم و به همان میزان متحیرتر و مبهوت‌تر شدیم در شکوه و عظمت وجود شما.

 

 

وقتی نوح در پس آن وانفسای طوفان و سیل، با استعانت از نام شما بر خشکی فرود آمد همه یکصدا گفتیم رازی است به سنگینی خلقت و رمزی به پیچیدگی آفرینش در این نامهای مبارک، اما چه راز و رمزی؟!این انتظار، قرن به قرن، سال به سال، ماه به ماه، روز به روز و لحظه‌ به لحظه گسترش یافت و در بستر آن، سؤالی غریب شروع به رشد و نمو کرد تا آنجا که این سؤال و انتظار پا به پای هم، دست به کار سوزاندن جان و مچاله کردن دل شدندسؤال این بود کهاین فاطمه با این شخصیت، با این عظمت، با این جلال و جبروت، با این قرب و منزلت وقتی پا به عرصة زمین بگذارد، چه خواهد شد؟ چه طوفانی به وقوع خواهد پیوست، چه معجزه‌ای رخ خواهد داد و خلایق با او چگونه برخورد خواهند کرد؟مسأله، مسألة کوچکی نبود، خلایق همیشه بر روی زمین به دنبال خدایی ملموس و محسوس می‌گشتند، بت را نه به این دلیل می‌ساختند و می‌پرستیدند که او را خدا می‌دانستند، بت را می‌خواستند به عنوان جلوه‌ای محسوس از خدا بر روی زمین، بت‌ها را به عنوان شفعائی در نزد خدا تصور می‌کردند. آنها را واسطة میان خود و خدا می‌پنداشتندبه بت می‌گفتند آنچه را که از خدا می‌خواستند، طلب باران، طلب بخشش، طلب وسعت، طلب ... می‌خواستند مجرایی باشد که همة خواسته‌ها و طلب‌ها، از آن طریق مطمئن، به سوی خدا صعود کندبت‌ها تجسم کاذب این نیاز بودند وخدا می‌خواست کسانی را به زمین هدیه کند که تجسم صادق این درخواست باشند. محبوبی ملموس و محسوس باشند، دستگیر مردم باشند برای رفتن به سوی او و خلاصه، چیزی باشند میان مردم و خدا، برتر از مردم، پایین‌تر از خدا. و تو ای فاطمه و پدر و شوی و فرزندان تو چنین بودیدوَلَها جَلالٌ لَیْسَ فَوْقَ جَلالُها اِلاّ جَلالُ الله جَلَّ جَلالُه وَلَها نَوالٌ لَیْسَ فَوْقَ نَوالِها اِلاّ نَوالُ اللهَ عَمَّ نَوالهفاطمه را جلال و جبروت و عظمتی است که برتر از او هیچ جلالی نسیت مگر جلال خداوند جلّ جلاله و هم او را بخشش و عطا و کرمی است که برتر از او هیچ نوال و کرامتی نیست مگر نوال خداوند، عمّ نوالهپس ما حق داشتیم چشم انتظار آمدن شما و کنجکاو کیفیت برخورد مورد با شما باشیموقتی پدرت زمین را به تولد خود مزین کرد، من از میان تمام خلایق، نگاهم و چشم توجهم فقط به او شدهرگاه آفتاب، جسم لطیفش را می‌آزرد، ابری را سایبان او می‌ساختم. هرگاه سرما آزارش می‌داد، شعلة خورشید را زیاد می‌کردم. اگر شبانه راه می‌پیمود، دامن مهتاب را پیش رویش می‌گستردم و فانوس ستاره‌ها را نزدیکتر می‌بردم که مبادا سنگی پای رسالتش را بیازارداما ... اما من یکی که در خود شکستم وقتی دیدم با او به قدر او رفتار نمی‌شود، و نه به منزلت او که حتی با شأن یک انسان عادی و معمولی هم با او برخورد نمی‌شود. انسان معمولی تمسخر نمی‌گردد، متهم به جنون نمی‌شود، با او کینه و عداوت و دشمنی نمی‌ورزند، اما با او کردنداو را ساحر و مجنون خواندند، با او دشمنی ورزیدند، با او جنگیدند، بر سر او خاکستر کینه ریختند. پیشانی‌اش را آزردند. دندانش را شکستند، محصور شعب ابی‌طالبش کردند و ... و من ... منِ آسمان، منِ بی‌جان، منِ سایه‌بان، منِ دیده‌بان، خون دل می‌خوردم و در خود مچاله می‌شدم، وقتی که می‌دیدم با مقصود خلقت، با مخاطب «لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ اْلاَفْلاک»، با رمز «انّی اَعْلَمُ مالا تَعْلَمُون»، با آدمِ تمام، با انسانِ کامل، با عَقل کلّ، اینچنین جاهلانه و کافرانه برخورد می‌شودو ... بعد از او با تو، دُردانة خداوندمن تصور می‌کردم وقتی شما بیائید خلایق شما را بر سر دست خواهند گرفت، بر روی چشم خواهند گذاشت، دلهایشان را منزل محبت شما خواهند کرد، به سایه‌تان سجود خواهند برد، از بوی حضور شما مست خواهند شد، خاک پایتان را توتیای چشم خواهند کرد، کمر خواهند بست به خدمت شما، چشم خواهند دوخت به لب‌های شما تا فرمان را نیامده بر چشم بگذارند و خواسته را نگفته اجابت کنندهمه مقیمِ کوی شما خواهند شد و دنبال وسیله برای تقرب خواهند گشتمن که دیده بودم یک نفر با خاک پای مادیان جبرئیل، دست در کار خلقت برد، خیال می‌کردم خلایق از گرد پای شما بال خواهند ساخت، از من خواهند گذشت و به معراج خواهند رفتچه سفیه بودند این خلایق، چه نادان بودند این مردمچه می‌خواستند که در محضر شما نمی‌یافتند؟! چه می‌جستند که در شما پیدا نمی‌کردند؟! دنیا می‌خواستند، شما بودید؛ آخرت می‌خواستند، شما بودید؛ سعادت می‌خواستند، شما بودید؛ علم می‌خواستند، شما بودید؛ معرف می‌خواستند، شما بودید؛ بهشت می‌خواستند، شما بودید؛ حتی اگر مال و منال و شهرت و قدرت می‌خواستند، باز مخزن و گنجینه‌اش در دست شما بودچرا جفا کردند؟! چرا سر برتافتند؟! چرا عصیان کردند؟ به کجا می‌خواستند بروند؟! چه می‌شد اگر ابوجهل و ابولهب و ابوبکر هم راه ابوذر را می‌رفتند؟من و کلّ کائنات، موظف شدیم، سلمان را به خاطر ارادتش به شما خدمت کنیمگرامی بداریم، عزیز بشمریم، چه می‌شد اگر بقیه هم پا جای پای سلمان می‌گذاشتند. پا جای پای سلمان نگذاشتند، ولی چرا دشمنی کردند؟ چرا کینه ورزیدند، چرا رذالت کردند؟ من که از ابتدای خلقت، عشقم به این بود که آسمان مدینه بشوم گاهی از شدت خشم به خود می‌لرزیدم، صدای سایش دندانهایم را و اگر گوش هوشی بود، به یقین می‌شنید، گاهی تأسف می‌خوردم، گاهی حسرت می‌کشیدم، گاهی گریه می‌کردم، گاهی کبود می‌شدم، گاهی اشک می‌ریختم، گاهی ضجه می‌زدم، گاهی خون می‌خوردم و گاهی خود را ملامت می‌کردم، من از کجا می‌دانستم که باید شاهد اینهمه مصیبت باشم؟من سوختم وقتی درِ خانة خدا، درِ خانة قرآن، درِ خانة نجات، در خانه تو به آتش کشیده شدمن در خود شکستم وقتی در بر پهلوی تو شکسته شدوقتی تو فضه را صدا زدی، انسانیت از جنین هستی سقوط کردخون جلوی چشمان مرا گرفت وقتی گل میخ‌های در، از سینة تو خونین و شرم‌آگین درآمدمن از خشم کبود شدم وقتی تازیانه بر بازوی تو فرود آمدمن معطل و بی‌فلسفه ماندم وقتی زمین ملک تو غصب شداشک در چشمان من حلقه زد وقتی سیلی با صورت تو آشنا شدمن به بن‌بست رسیدم وقتی اهانت و توهین به خانة تو راه یافتو ... بند دلم و رشته امیدم پاره شد وقتی آوند حیات تو قطع شددیشب که علی تو را غسل می‌داد وقتی اشک‌های جانسوز او را دیدم، وقتی ضجه‌های حسن و حسین را شنیدم، وقتی مو پریشان کردن و صورت خراشیدن زینب و ام‌کلثوم را دیدم دیگر تاب نیاوردم، نه من، که کائنات بی‌تاب شد و چیزی نمانده بود که من فرو بریزم و زمین از هم بپاشد و کائنات سقوط کندتنها یک چیز، آفرینش را بر جا نگاه داشت و آن تکیة علی بود بر عمود خیمة خلقت، ستون خانة توعلی سرش را گذاشته بود بر دیوار خانة تو و زار زار می‌گریستاین اگر چه اوج بی‌تابی علی بود اما به آفرینش، آرامش بخشید و کائنات را استقرار دادچه شبی بود دیشب! سنگینی بار مصیبت دیشب تا آخرین لحظة حیات، بر پشت من سنگینی می‌کند. همچنانکه این قهر بزرگوارانه تو کمر تاریخ را می‌شکنداز علی خواستی ـ مظلومانه و متواضعانه ـ که ترا شبانه دفن کند و مقبره‌ات را از چشم همگان مخفی بداردمی‌خواستی به دشمنانت بگویی دود این آتش ظلمی که شما برافروخته‌اید نه فقط به چشم شما که به چشم تاریخ می‌رود و انسانیت، تا روز حشر از مزار دُردانة خدا، محروم می‌ماند. چه سند مظلومیت جاودانه‌ای! و چه انتقام کریمانه‌ایدل من به راستی خنک شد وقتی که صبح، دشمنان تو با چهل قبر مشابه در بقیع مواجه شدند و نتوانستند بفهمند که مدفن دختر پیامبر کجاستمن شاهد بودم که در زمان حیاتت آمدند برای دغلکاری و نیرنگ‌بازی اما تو مجال ندادی و آنها باقی مکر و سیاست را گذاشته بودند برای بعد از وفات و تو آن نقشه را هم نقش بر آب کردی.

اما همیشه خشک و تر با هم می‌سوزند، مؤمنان و مریدان آیندة تو نیز اشک حسرت خواهند ریخت، گم کرده خواهند داشت و در فراق مزار تو خواهند گداختچهل قبر مشابه! چهل قبر همسان! و انسانها بعضی واله و سرگشته، برخی متعجب و حیران، عده‌ای مغبون و شکست خورده، گروهی از خشم و غضب، کف به لب آورده و معدودی از خواب پریده و هشیار شدهعمر گفتــ نشد، اینطور نمی‌شود، نبش قبر خواهیم کرد، همة قبرها را خواهیم شکافت، جنازة دختر پیامبر را پیدا خواهیم کرد، بر او نماز خواهیم خواند و دوباره ... خبر به علی رسید. همان علی که تو گاهی از حلم و سکوت و صبوری‌اش در شگفت و گاهی گلایه‌مند می‌شدی، از جا برخاست، همان قبای زرد رزمش را بر تن کرد، همان پیشانی بند جهاد را بر پیشانی بست، شمشیری را که به مصلحت در غلاف فشرده بود، بیرون کشید و به سمت بقیع راه افتادتو به یقین دیدی و بر خود بالیدی اما کاش بر روی زمین بودی و می‌دیدی که چگونه زمین از صلابت گامهای علی می‌لرزدوقتی به بقیع رسید، بر بالای بلندی ایستاد ـ صورتش از خشم، گداخته و رگهای گردنش متورم شده بود ـ فریاد کشیدــ وای اگر دست کسی به این قبرها بخورد، همه‌تان را از لب تیغ خواهم گذراندعمر گفتــ ای ابوالحسن بخدا که نبش قبر خواهیم کرد و بر جنازة فاطمه نماز خواهیم خواند. علی از بلندای حلم فرود آمد، دست در کمربند عمر برد، او را از جا کند و بر زمین افکند، پا بر سینه‌اش نهاد و گفتــ یا بن السوداء! اگر دیدی از حقم صرفنظر کردم، از مثل تو نترسیدم، ترسیدم که مردم از اصل دین برگردند، مأمور به سکوت بودم، اما در مورد قبر و وصیت فاطمه نه، سکوت نمی‌کنم، قسم بخدایی که جان علی در دست اوست اگر دستی به سوی قبرها دراز شود، آن دست به بدن باز نخواهد گشت، زمین را از خونتان رنگین می‌کنمعمر به التماس افتاد و ابوبکر گفتای ابوالحسن ترا به حق خدا و پیامبرش از او دست بردار، ما کاری که تو نپسندی نمی‌کنیمعلی، شوی باصلابت تو رهایشان کرد و آنها سرافکنده به لانه‌هایشان برگشتند و کودکانی که در آنجا بودند چیزهایی را فهمیدند که پیش از آن نمی‌دانستند... راستی این صدا، صدای پای علی است. آرام و متین اما خسته و غمگین. از این پس علی فقط در محمل شب با تو راز و نیاز می‌کندمن لب ببندم از سخن گفتن تا علی بال بگشاید بر روی مزار تواین تو و این علی و این نگاه همیشه مشتاق من ...


کشتی پهلو گرفته اثر سید مهدی شجاعی


پ.ن: این روزا عجیب دلم میخواد این کتاب رو بخونم و همین که اینجا بذارم تا دیگران هم بخونند. شاید برای بعضیا تکراری باشه اما خوندن دوباره ی اون خالی از لطف نیست.

نمیتونستم این قسمت رو خلاصه بذارم.واسه همین اگه یه خورده بلند هست،ببخشید...

نظرات 3 + ارسال نظر
هادی سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 11:18

سلام
حق با شماست.خیلی جالبه..یعنی حقایقی رو که همه ما میدونیم با زیبایی هر چه تمامتر گفته...و حق دارید..نمیشه خلاصه کرد..
چه اسم قشنگی هم گذاشتین...سوز دل!!
عجیبه رمز و راز مصایب اهلبیت!!
بی جهت نیست که عترت عدل قران است!
و بی جهت نیست که امامت ..اینقدر مهم است
اجرکم عندا..

سلام
ممنون که وقت گذاشتین و این مطلب رو خوندین.
اسمش هم همون عنوان این فصل از کتاب بود.انتخاب من نبود

جواد سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 14:15 http://www.velayat67.blogfa.com

سلام بزرگوار.مطلب بسیار زیبایی بود.همیشه دوست داشتم این کتاب رو بخونم که سعادت نصیبم شد و به لطف شما قسمتی از اون رو خوندم.امروز دنبال این کتاب میگردم باید حتما بخرمش.
انشا الله که امام زمان(عج) ظهور می کنند و انتقام سیلی و ضرب قلاف و لگد به در را خواهند گرفت.
و قبر مطهر مادرمون رو به ما نشان خواهند داد.

((به تمامیه دوستان هم پیشنهاد می کنم که این مطلب رو حتما بخونند))
از شما خواهر خوبم بسیار تشکر می کنم و امیدوارم در پناه امام زمان (عج) و در زیر سایه مقام معظم رهبری موفق و پیروز و سربلند باشید.
((و من ا... التوفیق))

سلام
خب معلومه خدا خیلی دوستون داشته که اینجا تونستین یه قسمت از کتاب رو بخونید
من که کاری نکردم
ممنون از شما

جواد چهارشنبه 23 فروردین 1391 ساعت 00:58 http://www.velayat67.blogfa.com

از دیگر آثار سید مهدی شجاعی

- کشتی پهلو گرفته --> درباره ی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیه و شهادت ایشان

- پدر، عشق و پسر --> درباره ی واقعه ی عاشورا و رابطه ی امام حسین علیه‌السلام و حضرت علی اکبر

- شکوای سبز --> تفسیر دعای ندبه و چند دعای دیگر

- آفتاب در حجاب --> درباره ی حضرت زینب سلام‌الله‌علیه

- خدا کند تو بیایی --> قطعات ادبی

- صمیمانه با جوانان وطنم --> مجموعه مقالات

- ضریح چشمای تو --> مجموعه ی داستان

- امروز بشریت --> مجموعه ی داستان

سلام.امروز چند تا کتاب فروشی رفتم نداشتند.

ببخشید شما از کجا خریدین؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام
خب یه فایل هست از سایت گفتمان دینی گرفتم.همین کتاب کشتی پهلو گرفته هست.میذارم واسه دانلود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.