...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

حق نامِ دیگرِ من بود

بسم الله الرحمن الرحیم

پیش از آنکه انسان پا بر زمین بگذارد، خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و فرمود: ای انسان زندگی کن و بدان در آزمونِ زندگی این ابر و این خورشید،فراوان به کارَت آید.
انسان نفهمید که خدا چه می گوید.پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند.
خداوند گفت: این ابر و این خورشید، ابزارِ کفر و ایمان توست.
زمینِ من آکنده از حق و باطل است، اما اگر حق را دیدی خورشیدت را به درکش تا آشکارش کنی،
آنگاه مؤمن خواهی بود.اما اگر حق را بپوشانی نامت در زمره ی کافران خواهد ماند.
انسان گفت:من جز برای روشنگری به زمین نمیروم و میدانم این ابر هیچ گاه به کارم نخواهد آمد.
انسان به دنیا آمد، اما هرگاه حق را پیشاروی خود دید چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد.
حق تلخ بود حق دشوار بود و سنگین.انسان حق را تاب نیاورد.
پس هر بار که با حقّی رویاروی می شد آن را پوشاند تا زیستنش را آسان کند.
فرشته ها میگریستند . میگفتند حق را نپوشان ! این کفر است!
اما انسان هزاران سال بود که صدای هیچ فرشته ای را نمیشنید.
انسان به نزد خدا باز خواهد گشت اما روزِ واپسینِ او "یوم الحسره" نام دارد.
و خدا خواهد گفت: قسم به زمان که زیان کردی، حق نامِ دیگرِ من بود !

عرفان نظرآهاری

دلاور تنهای حماسه غدیر

بسم الله الرحمن الرحیم

چند سال از غدیر گذشته است؟ از آن واقعة پرشکوه؟ چند سال از آخرین سخنان حضرتش در مورد وارث غدیر می گذرد، از آن واقعة غدیر که بگذریم، از آن برکه ای که با یاد آن روزها در ذهن تداعی می شود، خدای من! چه می شود گفت؟ جز اینکه عبور عابری با دستی که بر آبش می زند و برای چند لحظه ای موج در وجودش می افکند و دوباره همان تنهایی و انتظار همدم او می شود، چیز دیگری غریبی اش را نمی کاهد
آیا عبور آرام و مظلوم علی- علیه السلام- از کنارش به سوی کوفه، و آیا رهسپار شدن حسن بن علی- علیه السلام- با گذشتن از او به سوی بقیع برای همیشه و آیا گذشتن کاروان غریب و عزیز حسین از این برکه همیشه بیدار، دلیل کافی بر آن نیست که باید کاری کرد؟
و ای هزاران چشم عاشق و دوستار علی، هزار و چهارصد سال است که بر غریبی و مظلومیّت او و فرزندانش می گریند؛ و حال آنکه قدر زلال چشمانش به اندازه غدیر نشده تا کاروانی نه 120000 نفری که 313 نفری را به بیعتی دوباره با حماسه ساز جاوید غدیر گرد هم آورد!
آیا از بین میلیونها زائر خانه خدا هنوز چهار نفر چونان مقداد، ابوذر، عمار و سلمان نیستند؟ نه چونان آنان بلکه به راه آنها و با اقتدا به حرکت آنها زیر درختان آن بیابان را جارو زنند و سایبان و منبری برای قیام کننده، از فرزندان علی به پا دارند؟
وای بر مایی که همواره دهانهایمان پر از کلماتی چون، ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند جاری است؛ در حالیکه هزار رحمت به اهل کوفه که لااقل برخاستند، هرچند زانوان ایمانشان توان ایستادن نداشت.
ما که بر نخواسته نجوای خستگی و کارشکنی در چشمان و زبان باز نشده مان فریاد می کند، ما که هزار قافله عقب افتاده ایم، ما که نه از دریا با موسایمان گذشته ایم نه بر عاقبتمان یقین داریم؛ چنین گستاخانه بیعت زیر پا می گذاریم....
چون زمان از خود گذشتگی و برخاستن و پیمودن سختی ها می شود؛ چنان با حرفهایی که مهمل بافیهای ذهن به اصطلاح روشن فکرمان است، تیشه به ریشه اعتقادمان می زنیم، که حساس ترین و زنده ترین واقعه تاریخی را با توجیه های کودکانه مان زیر سؤال می بریم. که چه؟ در آن زمان وجود حضرتش بود و فلان و بهمان...
و دریغ و صد افسوس که نمی دانیم که آنها با وجود آن گرامیان چنین پیمان شکستند و ما خود بهتر می دانیم.
چند سال دیگر باید غریبانه کنار برکه بی سایبان بنشیند و به یاد شکوهمند ترین واقعه زمان اجداد مطهرش که در ذهن ها فراموش شده بگرید؟ چند سال است که از کنار آن درخت کهنسال می گذرد و چون باز می گردد قافله نیست که به او برسد و چون به جلو بر می گردد باز اوست و تنهائیش!
و اینک این مائیم و جواب این سؤال که هر کداممان در رفع این تنهایی و غربت چه سهمی داریم؟

فرزند خطاکارش نباشیم

بسم الله الرحمن الرحیم

امام صادق علیه السلام فرمودند:

إِیَّاکُمْ أَنْ تَعْمَلُوا عَمَلًا یُعَیِّرُونَّا بِهِ فَإِنَّ وَلَدَ السَّوْءِ یُعَیَّرُ وَالِدُهُ بِعَمَلِهِ

بپرهیزید از این که عملی انجام دهید که به خاطر آن ما سرزنش

شویم، چرا که فرزند خطاکار با عملش موجب سرزنش پدر می‌شود.

(الکافی، ج2، بَابُ التَّقِیَّةِ، ص219، حدیث 11)

اى که فصل آمدنت زیباترین فصل زندگانى است 

و حــضــورت گــویـاتــرین پـیـام آشـنـایـى...
اى که باب خدایى و واسطه فیض... 
دریاى رحمتى و بى کران مهر ...
مـــــا را دریــــــاب ...

ما را دریاب که خوب مى دانیم این ماییم که در غفلت به سر مى بریم در غیبت از خود و مولاى عشق و شما حاضرترین حاضرانید ...
این ماییم که پرده غفلت و زنگار عصیان چون خارى 
در چشمانمان غلتیده و مانع دیدار یارمان...

اللهم عجل لولیک الفرج

یک حدیث تکان دهنده نقل ازآیت الله مجتهدی تهرانی

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز، مرحوم آیت الله میرزا احمد مجتهدی تهرانی که خدا ایشان را غریق رحمت واسعه ی خویش نماید ؛ با حالی خاص به بیان یک روایتی پرداختند که احساس کردم جگرم جلا و صفا پیدا کرد .ایشان فرمودند :روزی فردی آمد خدمت امام معصوم ( امام باقر و یا امام صادق علیهما السلام که تردید از بنده می باشد ) و به ایشان عرض کرد :
اگر روزی یکی از دوستان شما گناهی کند ، عاقبتش چگونه خواهد بود ؟
امام در پاسخ به وی فرمودند :
خداوند به او یک بیماری عطا می نماید تا سختی های آن بیماری کفاره ی گناهانش شود.
آن مرد دو مرتبه پرسید : اگر مریض نشد چه ؟
امام مجدد فرمودند : خداوند به او همسایه ای بد می دهد تا اورا اذیت نماید و این اذیت و آزار همسایه ، کفاره ی گناهانش شود .
آن مرد گفت : اگر همسایه ی بد نصیبش نشد چه ؟
امام فرمودند : خداوند به او دوست بدی می هد تا وی را اذیت نماید و آزار آن دوست بد ، کفاره ی گناهان دوست ما باشد .
آن مرد گفت : اگر دوست بد هم نصیبش نشد چه ؟!
امام فرمودند : خداوند همسر بدی به او میدهد تا آزار های آن همسر بد ، کفاره ی گناهانش شود .
آن مرد گفت :اگر همسر بد هم نصیبش نشد چه ؟
امام فرمودند : خداوند قبل از مرگ به او توفیق توبه عنایت می فرماید .
بازهم آن مرد از روی عنادی که داشت گفت : و اگر نتوانست قبل از مرگ توبه کند چه ؟
امام فرمودند :
به کوری چشم تو ! ما او را شفاعت خواهیم کرد
 

سه درس از یک دیوانه

بسم الله الرحمن الرحیم

آورده‌اند که شیخ جنید بغدادی ، به عزم سیر ، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او .
شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند :
او مردی دیوانه است .
گفت :
او را طلب کنید که مرا با او کار است . پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند . شیخ پیش او رفت و سلام کرد .
بهلول جواب سلام او را داد و پرسید :
چه کسی هستی ؟
عرض کرد :
منم شیخ جنید بغدادی .
فرمود : 
تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی ؟
عرض کرد : 
آری..
بهلول فرمود : 
طعام چگونه میخوری ؟
عرض کرد : اول « بسم‌الله » می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم ، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم « بسم‌الله » می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم . بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود :
تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی ؟ در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی . سپس به راه خود رفت . مریدان شیخ را گفتند :
یا شیخ این مرد دیوانه است .
خندید و گفت :
سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید .
بهلول پرسید : چه کسی هستی ؟
جواب داد :
شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند .
بهلول فرمود :
آیا سخن گفتن خود را می‌دانی ؟
عرض کرد : آری . سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم . پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد . بهلول گفت :
گذشته از طعام خوردن ، سخن گفتن را هم نمی‌دانی . سپس برخاست و برفت .
مریدان گفتند :
یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است ؟ تو از دیوانه چه توقع داری ؟
جنید گفت : مرا با او کار است ، شما نمی‌دانید .
باز به دنبال او رفت تا به او رسید . بهلول گفت از من چه می‌خواهی ؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی ، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی ؟
عرض کرد :
آری . چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم ، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول ( صلی الله علیه و آله ) رسیده بود بیان کرد .
بهلول گفت : 
فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی . خواست برخیزد که جنید دامنش را بگرفت و گفت :
ای بهلول من هیچ نمی‌دانم ، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز .
بهلول گفت :
چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم . بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود .
جنید گفت :
جزاک الله خیراً !
و ادامه داد :
در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد وگرنه هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد . پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد .
و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است ؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد هیچ بشری [ دوست ، همسر ، فرزند ، والدین ، همکار ، ....] نباشد 

قطار زندگی هنوز در حرکت هست

بسم الله الرحمن الرحیم

تا حالا سوار قطار شدی؟ منظره هایی که تند و تند از جلوی چشمت میگذرند...
شده تا حالا خوابیده باشی یا اینقدر سرگرم صحبت با همسفرها شده باشی که متوجه نشی کی به مقصد رسیدی!
مهماندار قطار میزنه به شیشه که رسیدیم، پیاده بشید و آدم دستپاچه میشه که وسائلش رو هنوز جمع نکرده... آرزو میکرد کاش کمی چند دقیقه دیرتر میرسید که اقلا آماده ی پیاده شدن میشد و میتونست راحت با همسفرهاش خداحافظی کنه.
---

حکایت من و تو و این زندگی، همون حکایت قطاره
مسافریم... سرگرم زندگی و همسفرها هستیم، خیلی وقتها خوابیم که ناگهان بهمون خبر میرسه که آخر خطه و باید پیاده بشیم...
إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ ... وقتی جان به گلوگاه میرسه... (واقعه 83)
یادمون نره که این سفر پایانی داره، دیر یا زود داره اما سوخت و سوز نداره.
قُلْ یَتَوَفَّاکُم مَّلَکُ الْمَوْتِ الَّذِی وُکِّلَ بِکُمْ ثُمَّ إِلَىٰ رَبِّکُمْ تُرْجَعُونَ (سجده 11)
بگو فرشته مرگ بر شما مأمور شده که جان شما را بگیرد و به سوی پروردگارتان باز میگردید
---
سفری که نه زمان پایانش رو میدونیم و نه مکانش رو! وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ (لقمان 34)
فقط میدونیم... با هر اعتقادی این رو میدونیم که باید پیاده بشیم! هرکجا که باشیم و هرکسی که هستیم.
أَیْنَمَا تَکُونُوا یُدْرِککُّمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کُنتُمْ فِی بُرُوجٍ مُّشَیَّدَةٍ (نساء 78)
هرکجا که باشید مرگ شما را درمیابد حتی اگر در برجهایی محکم باشید.
---
آماده هستیم؟!

علم بهتر است یا ثروت؟!

بسم الله الرحمن الرحیم


پاسخ حضرت امیرالمومنین علیه السلام به سوال علم بهتر است یا ثروت؟ 
جمعیت زیادی دور حضرت علی علیه السلام حلقه زده بودند. مردی وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:
- یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟

حضرت علی علیه السلام در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.
مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید:
- اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید: علم بهتر است یا ثروت؟
علی علیه السلام فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.
نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست.
در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد، و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!
هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:
- یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
حضرت ‌علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می‌شود.
نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد. حضرت‌ علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.
با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه ‌کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:
یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد.
همهمه‌ ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد.

در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:
- یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟
امام فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.
در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که… نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید:
یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.
نگاه‌ های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید:
- یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟
نگاه‌ های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند:
علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند. فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود.
سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام را شنیدند که می‌گفت: اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم.
- منبع:
کشکول بحرانی، ج۱، ص۲۷. به نقل از امام علی‌بن‌ابی‌طالب، ص۱۴۲.

دل نگرانی های ارباب

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از اصحاب امام صادق علیه السلام به نام "بشار مکاری" خدمت امام صادق علیه السلام رسید و به آن حضرت خبر داد که زنی از شیعیان با اخلاص، مورد آزار مأموران حکومتی قرار گرفته و حبس شده است.
امام صادق علیه السلام پس از شنیدن این خبر به او فرمود: "ای بشار! بپاخیز تا با هم به سوی مسجد سهله برویم و آزادی این زن را از خدا تقاضا کنیم ..."
بشار گوید: به همراه امام به سوی مسجد رفتیم و دو رکعت نماز گزاردیم. سپس امام صادق علیه السلام دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: "تو خدایی هستی که غیر از او خدایی نیست، آفریننده هستی و بازگرداننده آن ... در رهایی این زن تعجیل فرما، ای تغییر دهنده دلها، ای کسی که دعای ما را می شنوی."

بشار گفت: (در این لحظه) حضرت دوباره به سجده افتاد، به گونه ای که صدایی از او شنیده نمی شد، سپس سرش را بلند کرد و فرمود: "آن زن آزاد گردید"
آنگاه مقداری پول به یکی از یاران خویش داده، فرمود: "این پول را نزد او برده و از جانب من به او سلام برسان ..."
اصحاب برخاسته، به سوی منزل آن زن روانه شدند و سلام آن حضرت را به او رساندند. او (زن) که باور نمی کرد امام معصوم علیه السلام تا به این حد نگران حال زنان ستمدیده و مظلوم باشد، با تعجب گفت: شما را به خدا سوگند، آیا امام صادق علیه السلام به من سلام رسانده است؟
وقتی که جواب آنان را شنید، چنان هیجان زده شد که بیهوش به زمین افتاد. پس از به هوش آمدن، دوباره از اصحاب تقاضا نمود سلام حضرتش را برایش تکرار کنند. آنگاه به واسطه اصحاب از امام صادق علیه السلام طلب دعا نمود ...
بشار گوید: وقتی یاران آن حضرت پیام آن زن را به حضرت رساندند، حضرت گریسته و در حق او دعا نمود.
بحارالانوار، ج 100، ص 440 و 441 و 442 و 443

*****
هرگاه در مصیبتی قرار گرفتید بدانید که شاید اربابتان٬ امام زمان روحی له الفداء دعاگوی شما بوده و به شما سلام برساند.

السلام علیک یا اباصالح المهدی علیه السلام

نور و نان

بسم الله الرحمن الرحیم

این همه گندم،
این همه کشتزارهای طلایی،
این همه خوشه در باد را که می خورد؟
آدم است، آدم است که می خورد.
این همه گنج آویخته بر درخت،

این همه ریشه در خاک را که می خورد؟
آدم است، آدم است که می خورد
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا،
این همه زنده بر زمین را که می خورد؟
آدم است ، آدم است که می خورد
هر روز و هر شب،
هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود،
اما آدم گرسنه است.
آدم همیشه گرسنه است
دست های میکائیل از رزق پر بود.
از هزار خوراک و خوردنی.
اما چشم های آدمی همیشه نگران بود.
دست هایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت:
خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند
خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت:
آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، «نور» است.
تو مامور آن هستی که نان بیاوری
اما نور تنها نزد من است 
و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد
گرسنه خواهد ماند.

میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت
و او نیز به فرشته ای دیگر
و هر فرشته به فرشته دیگری
تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند.
تنها آدم بود که نمی دانست.
اما رازها سر می روند
پس راز نان و نور هم سر رفت
و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است.
پس در جستجوی نور برآمد
در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.
اما آدم، همیشه شتاب می کند.
برای خوردن نور هم شتاب کرد
و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند
نه در فانوس است و نه در شمع.
نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید.
اما باز هم گرسنه بود.

خداوند به جبرئیل گفت:
سفره ای پهن کن و بر آن «کلمه و عشق و هدایت» بگذار
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛
از این سر جهان تا آن سوی هستی.
اما آدم ها آمدند و رفتند.
از وسط سفره گذشتند
و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.

آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند.
اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست
و لقمه ای نور برداشت
و جهان از برکت همان لقمه روشن شد.
و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت 
و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت.
و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید
و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.

سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است
میکائیل نان قسمت می کند.
آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.

میکائیل گریه می کند و می گوید:
کاش می دانستید، کاش می دانستید که «نور» از نان بهتر است.

عرفان نظرآهاری

چه بسا خداوند هر گره ای که در کار ما میاندازد

همچون گره های قالی باشد
که نهایتا قصد دارد با آنها نقشی زیبا را بیافریند

این نیز بگذرد

بسم الله الرحمن الرحیم

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزمها را از مسافت دوری میآوری و ..... حمامی گفت: این نیز بگذرد.
یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحتتری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد.

دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای، حمامی گفت: این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟ ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد. گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد. مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد.

هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذ رد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد
هر کس در بند مخلوق است ، ... به بند خالق گرفتار نشده است