...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

میدانی؟!

دقیقا همینجوریه 

+ میدانی؟ گاهی نبودن آدم ها دیگر برایت اصلا سخت نیست، دیگر به نبودنشان عادت کرده باشی،شاید هم عادت نه، بلکه باور کرده باشی و کنار آمده باشی، اما گاهی آدم از پیدا شدن های ناگهانی و مجدد آدم هاست که شوکه میشود، انگار در یک جنگل پر از مه گم شده باشی،درست هنگامی که این مه برایت دلچسب شده باشد و به آن عادت کرده باشی و در حال مسیریابی باشی و خودت را کم کم خارج از مه پیدا کرده باشی و از پیداشدنت مطمئن شده باشی باز دوباره گرفتار مه غلیظ تری بشوی و این بار دیگر انگار پیدا نخواهی بشوی...پیدا شدن دوباره بعضی آدم ها از اساس حالت را که نگیرند اما قطعا گذشته هایت را به یادت می آورند و آینده ات را می گیرند...گاه در زندگی با نبودن آدم ها دیگر مشکلی نداری بلکه با بودنشان هست که مشکل داری...ریزنویس

پاریس تا پاریس

تا وقتی در تاریکی هستیم متوجه نور نمیشیم

تا وقتی غرق مشکلات هستیم متوجه نور نمیشیم

فیلم پاریس تا پاریس محشر بود

هیچ عشقی فراموش نمیشه

هیچ عشقی به نفرت تبدیل نمیشه

+ کلی حرف داشتم واسه گفتن ولی جمله نمیشه واسه نوشتن

کاش بتونیم بعد از اینهمه سختی ها و مشکلات بگیم

لا اله الا الله...



می خواهم کم باشم


می خواهم کمی کم باشم

کم حرف کم پیدا کم مِهر کم لطف کم رنگ کم باشم، خیلی کم زیاد که نه
اندازه هم که باشی
سر ریز می کند کاسه ی ِکم ظرفیت ِ ظرف ِ دل ِ آدمیان!

حریر غریب پور


+ دارم تمرین میکنم این کم بودن رو 

البته به جبر شرایط نه با اختیار خودم

همین هم خوبه کم کم عتدت میکنم به این کم بودن

به همیشه در دسترس نبودن

اینجوری سطح توقع خودم هم میاد پایین

دمش گرم...

باب اسفنجی به پاتریک: من زشتم به هیچ دردی نمیخورم!

پاتریک: چرا بدرد میخوری، باعث میشی بقیه نسبت به

خودشون حس بهتری داشته باشن!!


+ با اینکه این انیمیشن رو ندیدم ولی عاشق بعضی از دیالوگهاش هستم

مثه این یکی

چقدر قشنگ یه حس منفی رو به یه حس مثبت تبدیل میکنه


 

عنوان نداره...

کار کردن تنها مزیتی که واسم داره کمتر فکر کردن به تو هست

وگرنه ساعت کار زیاد و غرغر صاحب کار و حقوق نه چندان زیاد فقط آدم رو خسته میکنه

همینم خدا رو شکر

خدا رو شکر که اینقدر مشغول شدم که به تو فکر نکنم

ولی همش نگرانم این مشغول بودن منو از یه چیزای دیگه غافل کنه

"مرا ببخش که سرم گرم زندگیست

کمتر دلم برای شما تنگ میشود"

عید غدیر هم داره نزدیک میشه

اون وقتا قبل از عید غدیر جنب و جوش داشتم ولی حالا فقط باید حواسم باشه که ازش غافل نشم

هرچی بزرگتر میشم دلم برای دوران گذشته بیشتر تنگ میشه

دل مشغولی های گذشته کجا و اینا کجا....


ملالی نیست جز دوری

سلام‌ای دوست
اینجا حال ما خوب است
ملالی نیست جز دوری 

چه باید گفت با دنیا 
که تقدیر مرا، نا دیدنت فرمود 
در اینجا آسمان،گاهی دلش می‌گیرد اما، 
بارش ابرش، دگر مثل قدیما نیست
و مردم وقت کم دارند
و عادت کرده اند، آری فقط عادت
به لبخندی سلام ات می‌دهند، اما 
نمی‌پرسد کسی حال تو را، با عشق

و معنای نگاه خیس را 
رمز سکوت مانده بر لب را
چه می‌گویم 
کسی دلتنگیت را هم، نمی‌فهمد

نمی‌دانم چرا دیگر نشانی از کبوتر نیست
در اینجا، گاه گاهی، یک کلاغی میرسد از راه
که می‌دانم و می‌دانی،
دوباره گم نموده راه منزل را
به منقارش، بقایای چروک تکه صابونی
و پرهایی به رنگ آسمان شهرمان
آری صدای قار قارش، 
طعمِ دلگیرِ غروبِ جمعهِ پاییز را دارد
بجز زنگ حیاط خانه همسایه مان 
دیگر صدای بلبلان در شهر، خاموش است

در این رنگین بساط راه و بی راهی 
به جز رانندگان شهرِما
دگر کمتر کسی، در فکر راه مستقیم اینجاست
و مردم سخت در کارند، بی تابند
برای زندگی، البته فرصت نیست
زمان دل سپردن، صبح تا شامی‌ست
همه در حال صرف فعل تنهایی
و من تنها 
و تو تنها
و او تنها
و ما، حتی شما،
تنهای تنهاییم و تنهایید 
فقط آنها،
آری فقط آنها 
( کمی تلخ است می‌دانم) 
همیشه با همند و ... 

بگذریم، 
اما چه می‌گفتم؟
عزیزم با تو می‌گفتم،
که اینجا حال ما خوب است
نه من، آری تمام مردمان خوبند 
گناهش گردن آنکس که می‌گوید

در اینجا، هم هوا، هم آسمان، پاک است و رویایی
اگر می‌میرد این همسایه
تو گویی، مرگ همسایه برای مردمان
این زندگان ساکت و خاموش هم، خوب است 

کسی می‌خواندم، باید ببندم کوله بارم را
و من، با در، اگر گفتم،
کنون بشنو مرا، دیوار 
که من گفتم، ولیکن باورش با تو
که من هم مثل دیگر مردمان شهرمان،
البته خوشبختم 

در اینجا اشک در چشمی نخواهی یافت
کسی دردی ندارد،
غصه بی معناست

چه می‌گفتم ترا؟
آری تو را گفتم 
که اینجا آسمان شهر ما، آبی ست
کبوترها، میان اسمان شهر می‌رقصند
به پایان آمد این دفتر
حکایت را، شکایت را
کسی اما، نخواهد گفت، 
نخواهد خواند 
حقیقت را، کسی اینجا نمی‌خواهد 

به پایان می‌رسم، اما 
کلاغی نیست 
ملالی نیست، جز ...
( بیاور گوش خود نزدیک تر ) 
آری بجز این که
دلم تنگ است

کیوان شاهبداغی

بد به دلت راه مده


آرام نجوا کن شد خزان ... و عاشق بمان 

خدایا، تا این پاییز کنارم بودی و من می خواهم هزار بار بیشتر از همیشه کنارت باشم.

خدایا، باد را راهی کن به کوچه های زندگی مان تا برکت جاری شود و باران ببارد و من در این آغاز هزار رنگ جریان آسمان را در رگ هایم حس کنم.

باد در کوچه، ترانه می خواند و این شعر آغاز پاییز است. و من می ترسم از این دل سر به هوا که در دست باد گم شود. آنگاه از که سراغش را بگیرم؟ کجا به دنبالش بروم؟ باد را مگر می شود در قفس حبس کرد؟

من راز باد را می دانم. دل ها را هوایی می کند. عاشق که شدند، رهایشان می کند تا به آسمان برسد. سر بر دامان آسمان پاییز بگذارند و بگویند آنچه را که می خواهند. می گویند دعای عاشقان زودتر بر آورده می شود. پس بد به دلت راه مده.

دل عاشق من در این خنکای ملایم پاییز نیکی می خواهد. برای تمام مردم سرزمینش و برکت می خواهد برای سفره هایشان و سبزی برای زمین هایشان. مهربانی و صداقت می خواهد. عطر گل های تا همیشه شکفته را و بارش همیشه باران را.

در این پاییز، هیچ بارانی را از دست نده. زیر باران قدم بزن بی چتر، بی هراس از نگاه رهگذران. بوی باران را نفس بکش و آرزو کن آسمان شهرمان به زمین نزدیک تر شود تا برگ های هزار رنگ در دست باد بچرخند و بچرخند و بالا روند. تا زودتر در آغوش آسمان آرام بگیرند، پیش دل های عاشق، کنار مناجات های امیدوار، پیش پای خدا.
نیلوفر لاری پور

آدم ها همه بی تقصیرند


آدم ها همه بی تقصیرند. هر چه که هست زیر سر زمان است.
زمان که می گذرد، آدم ها عاشق می شوند... دیوانه می شوند، دل می برند، خسته می شوند، می آیند و شاید هم روزی وقتی زمان زیادی را کنار هم گذراندند، به راحتی بروند.
این تقصیر آدم ها نیست! تقصیر عشق هم نیست.
من که می گویم همه چیز زیر سر زمان است. وگرنه مگر می شود آدم ها اینقدر سنگ دل باشند.

بخشی از کتاب «مکالمه ی غیر حضوری»
نویسنده: 
علیرضا اسفندیاری


+ در جواب پیغام آرش

من بی تقصیرم

آخه یه دفعه یاد خاطراتی میفتم که ذهنمو داغون میکنه

اون وقتا روی کاغذ این چرت و پرتا رو می نوشتم تا ذهنم آروم بشه حالا اینجا می نویسم

نویسنده نیستم هدفم هم جذب مخاطب برای وبلاگ نیست

فقط اینجا می نویسم تا ذهنم خالی بشه

ممنون که حرفتو مثه خودم زدی

سرشار از بهار بماند ترانه ات


باشد پرنده! کوچ بکن سمت خانه ات
هر چند سخت می گذرد با بهانه ات

آن جا امیدوارم از آواز پر شوی
موسیقی و غزل بشود آب و دانه ات

خوش بگذرد طراوت ییلاق و بشکفد
در چشم برفگیر اهالی جوانه ات

حالا برو به خاطر آسوده، در دلم
تا بازگشت، جای کسی نیست لانه ات

پاییز، سهم حنجره ی من، تو سعی کن
سرشار از بهار بماند ترانه ات

من یک مترسکم که به دوشم ... خدا کند،
خوشبختی هما بنشیند به شانه ات

نگذار در خشونت مردانه حل شود
رفتار مینیاتوری دخترانه ات

من می روم صدا شوم و زندگی کنم
در بیت بیت هر غزل عاشقانه ات

مهدی فرجی


+ کلمه مینیاتور منو یاد حرفاتون انداخت

امیدوارم از این شعر خوشتون بیاد عمو جان ♡♥

تنها بودن سخت نیست


گاهی باید از دیگران فاصله بگیری
اگر اهمیت دادند ارزشت را خواهی فهمید
و اگر اهمیتی ندادند
خواهی فهمید کجا ایستاده ای...!

"محمود دولت آبادی "


+ اوایل فکر میکردم تنها بودن برای همیشه سخته

مخصوصا وقتی یه بار دل ببندی

اما الان دیگه اینجوری فکر نمیکنم

دیگه اصراری به بودن کسی ندارم.هرکسی دوست داشته باشه کنارم می مونه اگر هم دوست نداشته باشه بره

دیگه نمیخوام کسی رو زنجیر کنم برای موندن یا خودم رو به اسم دوست یا آبجی یا هر چیز دیگه تحمیل کنم

این روزها کار جدید اینقدر وقتم رو پر کرده که دیگه خیلی از نبودن ها رو طاقت میارم

هرچند که هنوز توی ذهن و دلم هستند

مثلا دو سه روزه که سر کار همش یه اسم سر زبونم میاد ولی بعد میگم بیخیال

اون که سراغ منو نمیگیره منم کاری بهش ندارم

امیدوارم این آرامش دوام داشته باشه حتی به قیمت افزایش خستگی جسمی و روحی

تنها بودن سخت نمیشه وقتی بفهمی جایگاهت در زندگی اطرافیانت چیه