...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

ام ابیها سلام الله علیها

ام ابیها

گویی تقدیر چنین بوده است که حضور دو روزة من در دنیا با غم و اندوه عجین شود، هر چه بود گذشت و هر چه می‌بود می‌گذشت.


و من می‌دانستم که تقدیر چگونه رقم خورده است و می‌دانستم که غم، نان خورشت همیشة من است و اندوه، همسایة دیوار به دیوار دل من.
اما آمدم، آمدم تا دفتر زنان بی‌سرمشق نماند، آمدم تا قرآن مثال بیابد، تفسیر پیدا کند، نمونه دهد، آمدم تا خلقت بی‌غایت نماند، بی‌مقصود نشود، بی‌هدف تلقی نگردد.
من اگر نبودم، من و پدرم اگر نبودیم، من و شویم اگر نبودیم، من و شما نور چشمان و فرزندانم اگر نبودیم، اگر ما نبودیم، جهان آفریده نمی‌شد، خلقت شکل نمی‌گرفت، آفرینش تکوین نمی‌یافت، این را خداوند جَلَّ وَعَلا تصریح فرموده است.
گریه نکنید عزیزان من! شما از این پس جای گریستن بسیار دارید. بر هر کدام از شما مصیبت‌ها می‌رود که جگر کوه را کباب می‌کند و دل سنگ را آب.
حسن جان! این هنوز ابتدای مصیبت است، رود مصیبت از بستر حیات تو عبور می‌کند.
مظلومیت جامه‌ای است که پس از پدر قاعدة تن تو می‌شود. تو مظلوم مضاعف تاریخ می‌شوی که مظلومیتت نیز در پردة استتار می‌ماند.
حسین جان! زود است برای گریستن تو! تو دیگر گریه نکن! تو خود دردانة اشک آفرینشی!
عالم برای تو گریه می‌کند، ماهیان دریا و مرغان آسمان در غم تو می‌گریند. پیامبران همه پیش از تو در مصیبت تو گریسته‌اند و شهادت داده‌اند که روزی همانند روز تو نیست.
بیا، از روی پای من برخیز و سر بر سینه‌ام بگذار اما گریه نکن.
گریة تو دل فرشتگان خدا را می‌سوزاند و جگر رسول خدا را آتش می‌زند.
اکنون که زمان اندوه من نیست، زمان شادکامی من است، لحظة رهایی من است.
گاه اندوه من آنزمان بود که بر زمین نازل شدم، آغاز دورة غمبار من آنگاه بود که نه چون آدم ـ علیه السّلام ـ به اجبار و از سر گناه، بلکه چون پدرم محمد ـ صلّی الله علیه و آله و سلم ـ به اختیار و از سر لطف و رحمت پروردگار، از بهشت هبوط کردم.
مهبطم اگر چه مهبط وحی بود و منزلم اگر چه منزل جبرئیل و قرارگاهم اگرچه قرارگاه عزیزترین بندة خدا و خاتم پیامبران او.
اگر چه آن دست‌ها که به استقبالم آمده بود، دستهای برترین زنان عالم امکان بود، اگر چه اولین جامه‌هایی که در زمین بر تن کردم، جامه‌های بهشتی بود.
اگر چه به اولین آبی که تن سپردم، زلال بی‌همانند کوثر بود، اگر چه ... اما ... اما محنت و مظلومیت نیز، از بدو تولد با من زاده شد، با من رشد کرد و در من تبلور یافت.

من هنوز اولین روزهای همنشینی با گهواره را تجربه می‌کردم که آمد و رفت تازه مسلمانان زجر کشیده اما صبور و مقاوم به خانه‌مان آغاز شد. رفت و آمدی مومنانه اما هراسناک عاشقانه اما بیم‌زده، خالص و صمیمی و شورانگیز اما ترسان و گریزان و مراقب.
خدنگ اولین خبرهایی که از ورای گهواره می‌گذشت و بر گوش جگر من می‌نشست، شکنجه و آزار و اذیت مؤمنان نخستین بود.
یک روز خبر سمیه می‌آمد، آن پیرزن زجر دیده‌ای که عمری در عطش باران توحید زیسته بود و با چشیدن اولین قطرات آن از ابر دستهای پیامبر، همه چیز خویش را فدا کرد و جان خود را سپر ایمان خالص خود ساخت. آن پیرزن مؤمنی که سخت‌ترین شکنجه‌ها را بر تن رنجور و نحیف خویش هموار ساخت تا ندای حق پیامبر بی‌لبیک نماند.
روز دیگر خبر یاسر می‌آمد؛ «یاسر را مشرکان در بیابان سوزان و تفتیده حجاز خوابانده‌اند و سنگ‌های سخت و گران بر اندام او نهاده‌اند تا او دست از توحید بردارد و در مقابل بتها سر بساید.»
یک روز خبر بلال می‌آمد، روز دیگر عمار، روز دیگر ... و من به وضوح می‌دیدم که شکنجه‌ها و آسیب‌ها و لطمه‌ها نه فقط بر نو مسلمانان ایثارگر که بر پدرم رسول خدا وارد می‌شود و او چه می‌تواند بکند جز این که هر روز بر این مؤمنان محبوس بگذرد و آنان را به صبر و استواری بیشتر دعوت کند. صَبْراً یا آلِ یاسِر، صَبْراً یا بِلال ...
و ... بغض‌ها و اشک‌ها و گریه‌های خویش را به خانه بیاورد.
در تب و تاب شکنجة پیروان مؤمن و معدود بسوزد اما توان هیچ ممانعت و دفاعی نداشته باشد.
خدا بیامرزد ابوطالب را و غریق رحمت کند حمزه را که اگر این دو حامی با صلابت و قدرتمند نبودند، آنکه در بیابان سوزان، سنگ بر شکمش می‌نشست پیامبر بود و آن بدن که آماج عمودها و نیزه‌ها قرار می‌گرفت، بدن مبارک پیامبر بود، همچنانکه با وجود این دو حامی موحد و استوار نیز آنکه شکنبة شتر بر سرش فرود می‌آمد پیامبر بود و آنکه پایش به سنگ جهالت دشمنان می‌آزرد، پیامبر بود ـ سلام خدا بر او ـ .
من هنوز شیرخواره بودم که عرصه را بر پدرم و پیروان او تنگ‌تر کردند، زمینی را که به برکت او و به یمن خلقت او پدید آمده بود، نتوانستند بر او ببینند، او را، ما و مؤمنان او را به دره‌ای کوچاندند که خشکی و سختی و سوزندگی‌اش شهرة طبیعت بود و زبانزد تاریخ شد.
من اوّلین قدمهای راه افتادنم را بر روی ریگ‌های سوزان شعب ابی‌طالب گذاشتم.
و من بوضوح می‌دیدم که سخت‌تر از آن تاولها که بر پاهای کودکانه من می‌نشست، زخمهایی بود که سینة فراخ پدرم رسول خدا را شرحه شرحه می‌کرد و قلب عالمگیر او را می‌سوزاند.
یکی می‌آمد و لب‌های چون کویر، تفته و ترک خورده‌اش را به زحمت در مقابل پدرم می‌گشود و می‌گفت: آب.
و پدرم بی‌آنکه هیچ کلامی بگوید چشمهای محجوبش را به زیر می‌انداخت و اندکی فاصلة میان دندان‌های مبارکش را بیشتر می‌کرد تا آن صحابی مؤمن، سنگ را در دهان او ببیند و ببیند که رسول خدا هم برای مقابله با آتش جگر سوز عطش، سنگ می‌مکد.
و آن دیگری مچاله از فشار گرسنگی، کشان کشان خود را به پیامبر می‌رساند و سلام و اسلام خود را تجدید می‌کرد تا رسول خدا بداند که یارانش، محکم و استوار ایستاده‌اند و هیچ حادثه‌ای نمی‌تواند آنان را به زمین ضعف بنشاند یا به پرتگاه کفر بکشاند و وقتی پدرم او را در آغوش تحسین می‌فشرد، او تازه درمی‌یافت که رسول خدا هم در مقابل فشار گرسنگی، سنگ بر شکم خویش بسته است.
همین خرمایی که مُشتی‌اش انسانی را سیر نمی‌کند، آن زمان یک دانه‌اش در دهان چهل انسان می‌گشت تا چهل مرد را در مرز میان زندگی و مرگ ایستاده نگاه دارد.
من شیر آمیخته به اندوه مادرم خدیجه را در کوران و تلاطم این دردهای درهم پیچیده نوشیدم. سفرة چشم اهل دره روزها و روزها منتظر می‌ماند تا مگر محموله خوراکی از میان چنگالهای محاصره کنندگان شعب عبور کند و از لابلای سنگ و کلوخ‌های دامنه، به سلامت بگذرد و چند روز قناعت‌آمیز را پر کند.
دوران شعب پیش از آنکه طاقت زندانیان به سرآید تمام شد، اما آنچه تمام نشد، آسیب‌ها و آزارهایی بود که برجسم و جان پیامبر فرود می‌آمد.
این بارهای طاقت فرسا تا آن زمان که مادرم خدیجه حیات داشت بسیار هموارتر می‌نمود.
وقتی پیامبر پا از درگاه خانه به درون می‌گذاشت، ملاطفت‌ها، مهربانی‌ها، همدردیها و دلداریهای خدیجه آنچنان او را سبکبال می‌کرد که پدرم حتی تا وقت وفات هم او را به یاد می‌آورد و گهگاه در فراق او می‌گریست.
یادم نمی‌رود، یکبار عایشه از سر حسادت، نام مادرم را به تحقیر برد و پدرم آنچنان بر او نهیب زد که عایشه، هیچگاه دیگر جرأت نکرد در حضور رسول الله، از خدیجه بی‌احترام یاد کند.
خبر رحلت مادر، برای من بسیار دردناک بود بخصوص که زخم شعب ابی‌طالب هنوز التیام نیافته بود و اندوه تنهایی پدرم کاستی نپذیرفته بود.
من وقتی به یکباره جای مادرم را در خانه، خالی یافتم سرآسیمه و آشفته موی به دامن پدر آویختم که:
ــ مادرم کجاست؟!
پدرم غم‌آلوده و مضطرب به من می‌نگریست و هیچ نمی‌گفت، شاید هیچ لحنی که بتواند آن خبر جانسوز را در آن بریزد نمی‌یافت.
جبرئیل از پس این استیصال فرود آمد و به پدرم از جانب خدا پیام داد که «سلام مرا به فاطمه‌ام برسان و بگو که مادر تو را در قصری از قصرهای بهشت جای دادیم که از طلا و یاقوت سرخ فراهم آمده است و او را با مریم دختر عمران و اسیه همخانه ساختیم.»
و من به یمن این پیام خداوند، آرامش یافتم، خداوند، جل و علا را تقدیس و تنزیه کردم و گفتم که سلام‌ها و سلامتی‌ها همه از اوست و تحیت‌ها همه به او باز می‌گردد.
کلام خدا اگر چه تسلای دل من شد اما فقدان خدیجه در کوران حوادث، چیزی نبود که برای پیامبر و من تحمل کردنی و تاب آوردنی باشد.
دلداری خدیجه نبود اما تیرهای تهمت و افترا و آسیب و ابتلای پیامبر همچنان به شدت و قوت خود باقی بود. یک روز دیوانه‌اش می‌خواندند، یک روز ساحرش لقب می‌دادند. یک روز دروغگو و لافزن و عقب مانده‌اش می‌نامیدند و هر روز به وسیله‌ای دل مبارک او را می‌آزردند.
البته اصل و ریشه پیامبر استوارتر و شاخه و برگش در آسمان گسترده‌تر از آن بود که عصیان‌ها و کفران‌ها و تهمت‌ها و اذیت‌ها بتواند خدشه و خللی در دعوت او پدید بیاورد یا ملول و خسته‌اش کند و از پایش درآورد.
او تا بدانجا در دعوت به هدایت ثبات می‌ورزید و از دل و جان مایه می‌گذاشت که گاهی خدا به او فرمان توقف می‌داد و او را به مواظبت از جسم و جانش ملزم می‌نمود.
آنچه دل پیامبر را می‌آزرد، نه آزار دشمنان که جهالتشان بود، پیامبر نه از آنان، که بر آنان غمگین می‌شد که چرا تا بدان پایه بر جهالت خویش، پای می‌فشرند، و پا از احصار کفر و شرک بیرون نمی‌گذارند، چرا در فضای حیات‌بخش توحید تنفس نمی‌کنند، چرا حلاوت و شیرینی عبودیت را نمی‌چشند.

و در این غمخواری، مشارکتی که ابوطالب موحد و خدیجة مهربان با او می‌کردند از دست و دل هیچ ایثارگری جز همین دو بر نمی‌آمد.
وقتی ابوطالب و خدیجه رفتند، وقتی ابوطالب و خدیجه، هر دو در یکسال با پیامبر وداع کردند، پیامبر بسیار بیش از آنچه تصور می‌کرد، تنها شد.
و من اگر می‌خواستم فقط دختر او باشم، باری از دوش تنهایی او برنمی‌داشتم. پدرم با آنهمه مصیبت و سختی، نیاز به مادر داشت، مادری که پروانه‌وار گرد شمع وجود او بگردد و با بالهای محبت و ایثار، اشکهایش را بسترد.
و من تلاش کردم که برای پدرم ـ محبوب‌ترین خلق جهان ـ مادری کنم و موفق شدم. پدرم مرا به مادری قبول کرد و به لقب «اُمّ اَبیها» مفتخرم ساخت.
و این شاید یکی از شیرین‌ترین لقب‌هایی بود که خدا و پیامبرش به من داده بودند.
این لقب البته آسان به دست نیامد. پشت این لقب، خون دلها خفته بود و تیمارها نهفته.
هیچ کس نمی‌تواند عمق جراحت دل مرا بفهمد آنزمانی که من پدرم را پریشانحال و آشفته‌موی بر درگاه خانه می‌یافتم یا آزرده‌پای و آلوده‌لباس در آغوشش می‌فشردم، یا مجروح و زخم خورده، تیمارش می‌داشتم.
هر سنگ نه بر پای او که بر چشم من فرود می‌آمد و هر زخم نه بر اندام او که بر جگر من می‌نشست. با این تفاوت عمیق که دل او، دل پیامبر بود، عظیم و استوار و نلرزیدنی و دل من دل فاطمه بود، نازک و لطیف و شکستنی.
شرایط آنقدر سخت و سخت‌تر شد که خداوند پیامبرش را دستور هجرت داد.
مردمی که به خورشید با نفرت می‌نگرند، شایسته شب‌اند. مردمی که به سوی آفتاب کلوخ پرتاب می‌کنند، لایق ظلمت‌اند.
خورشید، طلوع کردنی است. ابرهای سیاه حتی اگر در آغاز مشرق کمین کنند، خورشید، متین و بزرگوار از کنارشان خواهد گذشت و روشنی‌اش را به ارمغان جهانیان خواهد برد.
پیامبر شبانه می‌بایست از مکه هجرت می‌کرد، در آن زمان که چهل کافر قداره بند دور تا دور خانة او را در محاصره داشتند و چهل شمشیر خون آشام لحظه می‌شمردند تا خون او را به تساوی میان خویش، تقسیم کنند.
پیامبر، ایثارگری می‌طلبید تا در جای خویش بخواباند و کفار را ناکام بگذارد. آن ایثارمنش هیچکس جز پدر شما، علی‌بن ابیطالب نمی‌توانست باشد، وقتی پیامبر به او اشارت فرمود و از او نظر خواست. او نپرسید: من چه می‌شوم؟ عرضه داشت: ــ شما به سلامت می‌مانید؟
پیامبر فرمود: آری، پسر عموی گرامی‌ام.
و وقتی دل ما، از هول و اضطراب، قرار نداشت، علی شیرین‌ترین خواب عمرش را آنشب به رختخواب پیامبر، هدیه کرد و شأن نزول آیتی دیگر از قرآن را بر افتخارات خویش افزود. ملائکه حیرت کردند و خدا مباهات ورزید:
«
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ.[1]
و میان مردم کسی هست که جانش را با رضای خدا، تاخت می‌زند و خدا دوستدار (اینگونه) بندگان است»
پیامبر بر دوش سلمان از میان کفار چشم و دل کور عبور کرد و آنان نفهمیدند.
پرسیدند: چیست بر دوش تو؟
سلمان راستگو گفت: پیامبر.
آنان خندیدند و نفهمیدند و به بستر پیامبر هجوم بردند.
آنچه می‌خواستند در رختخواب بود اما نمی‌دانستند. آنان جان پیامبر را می‌خواستند و علی جان پیامبر بود. علی آینة تمام نمای پیامبر بود، «انفسنا و انفسکم» در آن مباهلة تاریخ‌ساز، شان علی بود اما آنها که درکشان بدین پایه نمی‌رسید و فقط جسم پیامبر را می‌شناختند، خود را ناکام یافتند و خشمگین و زخم خورده بازگشتند، صدای سایش دندان‌های کینه‌جویشان در گوش شب طنین می‌افکند اما دستشان از جهان کوتاه بود که جهان در غار ثور، رحل اقامتی سه روزه افکنده بود.
دل مسلمانان از خلاصی پیامبر قرار و آرام یافت اما جسم و جان و خانمانشان نه. کفار و مشرکینی که پیامبر را دور از دسترس می‌یافتند زهر خود را به جان مؤمنان و بستگان او می‌ریختند.
پیامبر اما به مدینه وارد نشد. در قباء استقرار یافت و هر چه مؤمنین مدینه پای فشردند، یک کلام فرمود: من به مدینه وارد نمی‌شوم مگر به همراه دو عزیزم علی و فاطمه.
و از آنجا به علی بن ابیطالب پیام داد که به همراهی فاطمه‌ها به مدینه بیا، من همچنان چشمِ انتظار و استقبال، گشودة شما می‌دارم.
علی بن ابیطالب بلافاصله از ما، سه فاطمه، من، فاطمة بنت اسد و فاطمة دختر زبیر بن عبدالمطلب و تنی چند از زنان و ضعیفان کاروانی ساخت و پس از اعلامی عمومی به سوی مدینه حرکت کرد.
شب‌ها را در منازل بین راه به نماز و تهجد و عبادت می‌پرداختیم و روزها را راه می‌رفتیم. کفار و مشرکین که از کف دادن پیامبر برایشان سنگین و گران تمام شده بود، بدشان نمی‌آمد که از میانة راه بازمان گردانند و به گروگانمان بگیرند.
هنوز تا مدینه بسیار مانده بود که اسود غلام ابوسفیان راه را بر ما گرفت و گفت:
ــ من فرستادة ابوسفیانم و مأمورم که راه را بر شما ببندم تا او خود، سر رسد.
بدنهای زنان کاروان چون بید می‌لرزید و نگرانی و اضطراب بر دلهایشان چنگ می‌انداخت، اما دل من به علی و خدای علی محکم بود.
علی مرتضی به صلابت کوه ایستاد و فریاد کشید:
ــ ما باید به مدینه برویم، در راهِ رفتن به مدینه، من هر مانعی را از سر راه برخواهم داشت، حتی اگر این مانع، اسود، غلام ابوسفیان باشد، جان خود را بردار و راه خود را پیش‌گیر.
اسود تمکین نکرد، علی مرتضی دوباره هشدار داد، مؤثر نیفتاد، سه باره او را بر جان خویش ترساند، سخت سری کرد.
حضرت، شمشیر از نیام برکشید و ـ در پی جنگ سختی ـ جسد او را بر جای گذاشت و کاروان را دوباره حرکت داد.
هنوز راه چندانی نپیموده بودیم که ابوسفیان، بر سر راه سبز شد. جسد اسود را در میان راه دیده بود و چون ماری زخم خورده به خود می‌پیچید، نعره زد:
ــ ای علی! که غلام مرا کشته‌ای! به چه اجازه‌ای زنان خویشاوند مرا به مدینه می‌بری؟
علی مرتضی، خونسرد، متین و اسوار پاسخ فرمود:
ــ با اجازه آنکس که اجازة من به دست اوست. تو هم از سرنوشت غلامت عبرت بگیر و جانت را بردار و بگریز.
ابوسفیان شمشیر کشید و علی مرتضی آنقدر با او شمشیر زد که او حیاتش را در مخاطره دید، مغموم و شکست خورده جانش را برداشت و گریخت.
مردی به مردانگی علی آفریده نشده است و شمشیری به کارسازی شمشیر او.[2] خدا فقط می‌داند که در خلقت او چه کرده است.
وقتی بر پیامبر وارد شدیم، بوی جبرئیل فضا را آکنده بود، آغوش پیامبر، هنوز بوی جبرئیل می‌داد، بوی عرش، بوی وحی.
پدرم، علی را که در آغوش فشرد، فرمود:
ــ پیش پای شما جبرئیل اینجا بود.
و به من خبر داد از عبادات شما در میان راه و از مناجاتتان با خدای تعالی و از سختی‌ها و جنگ و گریزهایتان تا بدینجا ... و این آیات در شأن شما نزول یافت:
«آنان که یاد خدا می‌کنند، ایستاده و نشسته و بر پهلو و در آفرینش آسمان و زمین اندیشه می‌کنند (و می‌گویند) خدایا! تو اینها را به عبث نیافریده‌ای، تو پاک و منزهی، ما را از عذاب جهنم، نگاه دار.
خدایا! آن را که تو به جهنم فرود بری، خوار و ذلیل کرده‌ای و ستمگران را هیچ یاوری نخواهد بود.
خدایا! ما شنیدیم که منادی ایمان ندا درمی‌داد که ایمان بیاورید به پروردگارتان و ایمان آوردیم، خدایا ببخش گناههای ما را و بپوشان بدیهایمان را و در معیّت خوبانمان بمیران.
خداوندا! و آنچه را که بر پیامبرت وعده کرده‌ای بر ما ارزانی‌دار و در روز جزا خوارمان مکن که تو در وعده و پیمان خویش تخلف نمی‌کنی.
پس خداوند استجابت کرد دعایشان را.
من عمل هیچیک از زن و مرد اهل عمل شما را تباه نمی‌کنم ...
پس آنانکه هجرت کردند و از دیارشان رانده شدند و در راه من اذیت و آزار دیدند و تن به مقاتله سپردند بدیهایشان را پاک می‌کنیم و در بهشت‌هایی واردشان می‌سازیم که از زیر آن، نهرها روان است: پاداشی از سوی خدا، که درنزد خداست بهترین و ارزنده‌ترین پاداش‌ها».[3]
این آیات به یکباره خستگی راه از تن‌هایمان سترد و خود بهترین پاداش شد برای آن سختی‌ها که در راه خدا کشیده بودیم.
در ابتدای مدینه روزها و شب‌های آرامتری داشتیم، انصار، مؤمن و مهربان بودند و مهاجرین صبور و استوار.
آرامش نسبی مدینه، فرصتی بود تا پدرتان مرا از پدرم رسول الله خواستگاری کند. در مقابل آن سختی‌ها و مصائب که این دو پسر عم، پشت سر گذاشته بودند، آرامش مدینه مجالی می‌نمود برای وصلت ما.
هم‌اکنون پدرتان علی مرتضی خواهد آمد، برخیزید عزیزان من! بیش از این بی‌تابی نکنید. علی خود از شنیدن خبر، چنان بی‌تاب شده است که میان راه چند بار ردایش در پایش پچیده است و او را به زمین افکنده است. نه فقط دل علی که پای علی نیز با این خبر لرزیده است، بی‌تاب ترش نکنید، برخیزید عزیزان من! بغض‌هایتان را فرو بخورید، اشک‌هایتان را بسترید و علی را تسلی دهید... سَلامُ الله عَلَیْه ...

-----------------------


[1]
 سورة بقره، آیة 207.
[2]
لا سَیْفَ اِلاّ ذَوالفَقار وَ لافَتی اِلاّ عَلی.
[3]
 آیة 190 تا 195 سورة آل عمران ـ نمونه بینات در شأن نزول آیات ص 172 و 173 کتاب کشف الغمه فی معرفة الائمه، ص 539.


کشتی پهلو گرفته اثر سید مهدی شجاعی

نظرات 3 + ارسال نظر
گیله مرد دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 21:24

سلام
مطلب زیبایی در مورد نماز نوشتید
ممنونم

سلام
خب این از زیبایی نماز هست که مطالبش هم زیباست.
ممنون از مطالب زیبای شما
و حضورتان

un name چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 13:35 http://roia.blogfa.com

سلام مطلبش خیلی قشنگ بود دل آدمو خالی میکنه

سلام
همینجوره که گفتی

ابوالفضل صالحی پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 00:42 http://nabaolazim.blogfa.com

دلا بیا به سرای علی سری بزنیم
/بیا به خانه ای که شکسته درش دری بزنیم
/شنیده ام که دراین روزها علی تنهاست
/بیا به خانه بی فاطمه سری بزنیم.
14صلوات نثارحضرت زهرا(س).

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.