از
بهشت
که
بیرون
آمد،دارایی
اش
فقط
یک
سیب
بود.سیبی
که
به
وسوسه
آن
را
چیده
بود
و
مکافات
این
وسوسه
هبوط
بود.
فرشته
ها
گفتند:
تو
بی
بهشت
می
میری.زمین
جای
تو
نیست.زمین
همه
ظلم
است
و
فساد.
انسان
گفت:
اما
من
به
خودم
ظلم
کردم.زمین
تاوان
ظلم
من
است.اگر
خدا
چنین
میخواهد،
پس
زمین
از
بهشت
بهتر
است.
خدا
گفت:
برو
و
بدان
جاده
ای
که
تو
را
دوباره
به
بهشت
میرساند
از
زمین
میگذرد.زمینی
آکنده
از
خیر
و
شر،آکنده
از
حق و باطل،
از
خطا
و
صواب
واگر
خیر
و
حق
و
صواب
پیروز
شد
تو
باز
خواهی
گشت
وگرنه...
و
فرشته
ها
همه
گریستند.اما
انسان
نرفت.انسان
نمیتوانست
برود،
بر
درگاه
بهشت
وامانده
بود،
میترسید.
و
آن
وقت
خدا
چیزی
به
انسان
داد.چیزی
که
هستی
را
مبهوت
کرد
و
کائنات
را
به
غبطه
وا
داشت.
انسان
دستهایش
را
گشود
و
خدا
به
او
"اختیار" داد.
خدا
گفت
: حال انتخاب
کن.زیرا
تو
برای
انتخاب
کردن
آفریده
شدی.
برو
و
بهترین
را
برگزین
که
بهشت
پاداش
به
گزیدن
توست.
عقل
و
دل
و
هزاران
پیامبر
نیز
با
تو
خواهند
آمد
تا
تو
بهترین
را
برگزینی.
وآنگاه
انسان
زمین
را
انتخاب
کرد،
رنج
و
نبرد
و
صبوری
را...
و
این
آغاز
انسان
بود....
+ ایمان مثل WiFi میمونه، Invisible هست ولی به وسیله اون به هرچیزی بخوای میتونی وصل بشی !!!
سلام
من بر اساس وظیفه وبلاگی ساختم
البته هنوز خالیه
اگه تو این راه کمکم کنین خیلی ممنون میشم
من وبلاگتونو الگوی خودم قرار دادم....
بام ممنون
سلام
خوش اومدین،فقط امیدوارم وظیفه با علاقه باشه چون شاید خدای نکرده کم بیارید
اینهمه وبلاگ بهتر از وبلاگ من هست،که میشد یه الگوی خوب برای شما
خوشحال میشم بتونم بهتون کمک کنم
موفق باشید
سلام دوست عزیز
وب خوبی داری
با تبادل لینک موافقی؟
اگه موافقی منو با نام وب اگه می خوای بخندی لینک کن سپس وب خود را با استفاده از تبادل لینک اتوماتیک وب ما ثبت کن و با ثبت لینک خود در وب ما وب شما به 150 موتور جستجو معرفی می شود.
با تشکر
سلام
امیدوارم همیشه خیر رو انتخاب کنیم
سلام هستی جان
انشاءالله که همینجور باشه
تعبیر قشنگیه! wifi!
به نظرم فقط اونایی که پسورد دارن میتونن به شبکه متصل بشن و فکر کنم پسوردش "اخلاص" باشه
ممنون از مطلب قشنگتون.
دقیقا همینجوره
اگه در کارها اخلاص باشه دیگه مشکلی نیست
ممنون از شما
شاعربساط سینه زدن را که جور کرد احساس کرد از همه عالم جداشده است
دراوج روضه که خوب دلش راغم گرفت وقتی که میزودفتروخودکاردم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قللم گرفت مثل همیشه رخصتی ازمحتشم گرفت
بازاین چه شوروشه است که درجان واژه هاست شاعرشکست خورده طوفان واژه ست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت دستی زغیب قافیه راکربلا گذاشت
یک بیت بعدواژه لب تشنه را گذاشت تن راجدا گذاشت و سرراجداگذاشت
حس کردپابه پاش جهان گریه میکند داردغروب فرشچیان گریه میکند
بااین زبان چگونه بگویم چه ها کشید برروی خاک وخون بدنی را رهاکشید
اوراچنان فنای خدا بی ریا کشید حتی براش جای کفن بوریاکشید
درخون کشیدقافیه هارا حروف را ازبس که گریه کرد تمام لهوف را
امادراوج روضه کم اورد و رنگ باخت بالا گرفت کاروسپس اسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت خورشید سربریده غروبی نمی شناخت
دراوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش اورد و بعد از ان پیشانیش پرازعرق سردوبعداز ان
خودرامیان معرکه حس کردوبعداز ان شاعربریدوتاب نیاوردوبعداز ان
درخلصه ای عمیق خودش بودوهیچ کس وبعدازان شاعرکناردفترش افتاد از نفس
(من بی قرارم)
تا ته بخون [گل]