دو دلداده بودند که به خاطر عرف و شرع و
طرز فکر مردم نمى توانستند راحت همدیگر را ببینند. این دو تا چون نه در کوچه و نه
در بازار و نه در پارک امکان ملاقات نداشتند، در گورستان به دیدار هم مى رفتند. در
خرابه های دور از چشم و در متروکه ها با هم چشم در چشم و آغوش در آغوش بودند.
زد و این دو نفر به هم رسیدند و به قول عامه، محرم هم
شدند. دیگر در عسرت و تنگدلی ِ هم نبودند و هر جا که مى خواستند مى رفتند.
روزی یکى شان به آن دیگری گفت:
- بیا بریم کوه
دیگری گفت:
- من کوه نمیام خسته م مى کنه
آن یکى گفت:
- کجا بریم پس؟
دیگری گفت:
- بیا بریم باغ!
آن یکى به خودش گفت:
- وقتی عشق کم بشه، پارک و کوه مهمتر از دلدار میشه. قبلا
منو مى خواست، باغ و قبرستون براش فرق نداشت، حالا باغو مى خواد، برای همین کوه
نمیاد.
این را گفت و باقی زندگى را به جبر زندگی ادامه داد.
علیرضا روشن