سلامای دوست
اینجا حال ما خوب است
ملالی نیست جز دوری
چه باید گفت با دنیا
که تقدیر مرا، نا دیدنت فرمود
در اینجا آسمان،گاهی دلش میگیرد اما،
بارش ابرش، دگر مثل قدیما نیست
و مردم وقت کم دارند
و عادت کرده اند، آری فقط عادت
به لبخندی سلام ات میدهند، اما
نمیپرسد کسی حال تو را، با عشق
و معنای نگاه خیس را
رمز سکوت مانده بر لب را
چه میگویم
کسی دلتنگیت را هم، نمیفهمد
نمیدانم چرا دیگر نشانی از کبوتر نیست
در اینجا، گاه گاهی، یک کلاغی میرسد از راه
که میدانم و میدانی،
دوباره گم نموده راه منزل را
به منقارش، بقایای چروک تکه صابونی
و پرهایی به رنگ آسمان شهرمان
آری صدای قار قارش،
طعمِ دلگیرِ غروبِ جمعهِ پاییز را دارد
بجز زنگ حیاط خانه همسایه مان
دیگر صدای بلبلان در شهر، خاموش است
در این رنگین بساط راه و بی راهی
به جز رانندگان شهرِما
دگر کمتر کسی، در فکر راه مستقیم اینجاست
و مردم سخت در کارند، بی تابند
برای زندگی، البته فرصت نیست
زمان دل سپردن، صبح تا شامیست
همه در حال صرف فعل تنهایی
و من تنها
و تو تنها
و او تنها
و ما، حتی شما،
تنهای تنهاییم و تنهایید
فقط آنها،
آری فقط آنها
( کمی تلخ است میدانم)
همیشه با همند و ...
بگذریم،
اما چه میگفتم؟
عزیزم با تو میگفتم،
که اینجا حال ما خوب است
نه من، آری تمام مردمان خوبند
گناهش گردن آنکس که میگوید
در اینجا، هم هوا، هم آسمان، پاک است و رویایی
اگر میمیرد این همسایه
تو گویی، مرگ همسایه برای مردمان
این زندگان ساکت و خاموش هم، خوب است
کسی میخواندم، باید ببندم کوله بارم را
و من، با در، اگر گفتم،
کنون بشنو مرا، دیوار
که من گفتم، ولیکن باورش با تو
که من هم مثل دیگر مردمان شهرمان،
البته خوشبختم
در اینجا اشک در چشمی نخواهی یافت
کسی دردی ندارد،
غصه بی معناست
چه میگفتم ترا؟
آری تو را گفتم
که اینجا آسمان شهر ما، آبی ست
کبوترها، میان اسمان شهر میرقصند
به پایان آمد این دفتر
حکایت را، شکایت را
کسی اما، نخواهد گفت،
نخواهد خواند
حقیقت را، کسی اینجا نمیخواهد
به پایان میرسم، اما
کلاغی نیست
ملالی نیست، جز ...
( بیاور گوش خود نزدیک تر )
آری بجز این که
دلم تنگ است
کیوان شاهبداغی
آرام نجوا کن شد خزان ... و عاشق بمان
خدایا، تا این پاییز کنارم بودی و من می خواهم هزار بار
بیشتر از همیشه کنارت باشم.
خدایا، باد را راهی کن به کوچه های زندگی مان تا برکت جاری
شود و باران ببارد و من در این آغاز هزار رنگ جریان آسمان را در رگ هایم حس کنم.
باد در کوچه، ترانه می خواند و این شعر آغاز پاییز است. و
من می ترسم از این دل سر به هوا که در دست باد گم شود. آنگاه از که سراغش را
بگیرم؟ کجا به دنبالش بروم؟ باد را مگر می شود در قفس حبس کرد؟
من راز باد را می دانم. دل ها را هوایی می کند. عاشق که
شدند، رهایشان می کند تا به آسمان برسد. سر بر دامان آسمان پاییز بگذارند و بگویند
آنچه را که می خواهند. می گویند دعای عاشقان زودتر بر آورده می شود. پس بد به دلت
راه مده.
دل عاشق من در این خنکای ملایم پاییز نیکی می خواهد. برای
تمام مردم سرزمینش و برکت می خواهد برای سفره هایشان و سبزی برای زمین هایشان.
مهربانی و صداقت می خواهد. عطر گل های تا همیشه شکفته را و بارش همیشه باران را.
در این پاییز، هیچ بارانی را از دست نده. زیر باران قدم
بزن بی چتر، بی هراس از نگاه رهگذران. بوی باران را نفس بکش و آرزو کن آسمان
شهرمان به زمین نزدیک تر شود تا برگ های هزار رنگ در دست باد بچرخند و بچرخند و
بالا روند. تا زودتر در آغوش آسمان آرام بگیرند، پیش دل های عاشق، کنار مناجات های
امیدوار، پیش پای خدا.
نیلوفر لاری پور
آدم ها همه بی تقصیرند. هر چه که هست زیر سر زمان است.
زمان که می گذرد، آدم ها عاشق می شوند... دیوانه می شوند، دل می برند، خسته می
شوند، می آیند و شاید هم روزی وقتی زمان زیادی را کنار هم گذراندند، به راحتی
بروند.
این تقصیر آدم ها نیست! تقصیر عشق هم نیست.
من که می گویم همه چیز زیر سر زمان است. وگرنه مگر می شود آدم ها اینقدر سنگ دل
باشند.
بخشی از کتاب «مکالمه ی غیر حضوری»
نویسنده: علیرضا اسفندیاری
+ در جواب پیغام آرش
من بی تقصیرم
آخه یه دفعه یاد خاطراتی میفتم که ذهنمو داغون میکنه
اون وقتا روی کاغذ این چرت و پرتا رو می نوشتم تا ذهنم آروم بشه حالا اینجا می نویسم
نویسنده نیستم هدفم هم جذب مخاطب برای وبلاگ نیست
فقط اینجا می نویسم تا ذهنم خالی بشه
ممنون که حرفتو مثه خودم زدی
باشد پرنده! کوچ بکن سمت خانه ات
هر چند سخت می گذرد با بهانه ات
آن جا امیدوارم از آواز پر شوی
موسیقی و غزل بشود آب و دانه ات
خوش بگذرد طراوت ییلاق و بشکفد
در چشم برفگیر اهالی جوانه ات
حالا برو به خاطر آسوده، در دلم
تا بازگشت، جای کسی نیست لانه ات
پاییز، سهم حنجره ی من، تو سعی کن
سرشار از بهار بماند ترانه ات
من یک مترسکم که به دوشم ... خدا کند،
خوشبختی هما بنشیند به شانه ات
نگذار در خشونت مردانه حل شود
رفتار مینیاتوری دخترانه ات
من می روم صدا شوم و زندگی کنم
در بیت بیت هر غزل عاشقانه ات
مهدی فرجی
+ کلمه مینیاتور منو یاد حرفاتون انداخت
امیدوارم از این شعر خوشتون بیاد عمو جان ♡♥
گاهی باید از دیگران فاصله بگیری
اگر اهمیت دادند ارزشت را خواهی فهمید
و اگر اهمیتی ندادند
خواهی فهمید کجا ایستاده ای...!
"محمود دولت آبادی "
+ اوایل فکر میکردم تنها بودن برای همیشه سخته
مخصوصا وقتی یه بار دل ببندی
اما الان دیگه اینجوری فکر نمیکنم
دیگه اصراری به بودن کسی ندارم.هرکسی دوست داشته باشه کنارم می مونه اگر هم دوست نداشته باشه بره
دیگه نمیخوام کسی رو زنجیر کنم برای موندن یا خودم رو به اسم دوست یا آبجی یا هر چیز دیگه تحمیل کنم
این روزها کار جدید اینقدر وقتم رو پر کرده که دیگه خیلی از نبودن ها رو طاقت میارم
هرچند که هنوز توی ذهن و دلم هستند
مثلا دو سه روزه که سر کار همش یه اسم سر زبونم میاد ولی بعد میگم بیخیال
اون که سراغ منو نمیگیره منم کاری بهش ندارم
امیدوارم این آرامش دوام داشته باشه حتی به قیمت افزایش خستگی جسمی و روحی
تنها بودن سخت نمیشه وقتی بفهمی جایگاهت در زندگی اطرافیانت چیه
یاد من باشد فردا حتما ،
دو رکعت راز بگویم با او
و بخواهم از او ، که مرا در یابد
و دل از هرچه سیاهی ست ، بشویم فردا
روزن دل بگشایم بر عشق
تا که آن نور بتابد بر دل
سینه خالی کنم از کینه این مردم خوب
و سلامی بدهم بر خورشید
گوش بر درد دل ابر کنم
تا که دل تنگ نباشد دیگر
و ببارد آرام
یاد من باشد فردا دم صبح
خواب را ترک کنم ، زودتر بر خیزم
چای را دم بکنم
به پدر ، شاخه گلی هدیه دهم
بوسه بر گونه مادر بزنم
و پتو را آرام ، روی خواهر بکشم
تا که در خواب دلش گرم شود
و در ایوان حیاط ، سفره را پهن کنم
در جوار گل یاس ، در کنار دل غمدیده مادر ، آرام
نان و چایی بخورم ، برکت را بتکانم به حیاط ،
یا کریمی بخورد
یاد من باشد فردا حتما ،
ناز گل را بکشم ، حق به شب بو بدهم
از گل سرخ حیاط ، عذر خواهی بکنم
ونخندم دیگر ، به ترک های دل هر گلدان
چوبدستی به تن خسته گل هدیه دهم
حوض را آب کنم و دعایی به تن خسته این باغ نجیب
یاد من باشد فردا،
به دل کوزه آب ، که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنم ،
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند ، آبرویش نرود
یاد من باشد از فردا صبح ، جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ،آب ، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا ،
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
یاد من باشد فردا حتما ،
قفل دل بردارم ، در دل باز کنم
به سلامی دل همسایه خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق
بنشینم دم در، چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ،
ببرد این دل ما را با خود
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم،که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا
وبدانم که شبی ، خواهم رفت
و شبی هست مرا ، که نباشد پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا غفلت کردم، آخرین لحظه فردا شب هم
من به خود باز گویم این را ،
یاد من باشد فردا حتما
دو رکعت راز بگویم با او
صبح بر نور سلامی بکنم
پرده از پنجره ها بردارم
بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور
بذر امید بکارم در دل
آه ، ای غفلت هر روزه ی من
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی ،
که نخواهد آمد
مینشانم به جامه عمرم ،
سیصد و شصت و پنج غفلت را
کیوان شاهبداغی
+ چقدر خوبه که فرصت تولد دوباره رو خدا به ما میده
چقدر خوب میشه که از این فرصت ها استفاده کنیم قبل از اینکه دیر بشه
یه فصل جدید و رنگارنگ داره میاد با فرصت های جدید
امیدوارم بتونیم ازش درست استفاده کنیم
این نوشته ی مهدی فرجی به دلم نشست
بعضی
واژهها بار عجیبی دارند. مثل مرگ، مثل عشق!
از دومی استقبال میکنیم چون میشناسیمش، دستکم تجربهی دیگران را دربارهاش شنیدهایم.
اما از اولی با بُهتی ناشی از ناشناختگی میترسیم.
برای من که تمام عمر کوتاهم با نمادها و نشانهها گذشته همین پاییز که دارد میآید نماد مرگ درختان است.
اما اصلاٌ ترسناک نیست.
چقدر هم خواستنیست.
مرگ درختها را رنگهای نارنجی و زرد زیبا میکند و نمیترسم اگر درخت باغچه خانه پدری انجیرهایش میریزد و تکیده میشود.
از سوز پاییز که دماغم را میسوزاند لذت میبرم و لِشلِش کفشهایم در آب باران مانده کف کوچه را دوست دارم.
مرگ باید همینقدر زیبا باشد.
همینقدر زودگذر!
همه حرکتهای طبیعت دوَرانیست. تولد همیشه پسِ همهی مرگهای طبیعت کلید بهدست ایستادهاست.
پاییزتان رنگبهرنگ!
+ همیشه پاییز رو دوست داشتم بخاطر ترکیب رنگ قشنگش
خش خش برگهاش
بارونش
و چقدر خوشحالم که متولد ماه مهرم...
عادت دارم چندبار یه نوشته رو بخونم چون بار اول نمیگیرم چی شد
این نگرفتن هم از چند حالت خارج نیست
یا نوشته سنگین هست
یا ذهن من کشش نداره
یا به قول مسعود گیرنده رو خاموش کردم...
بازم بار اول نامتون رو خوندم کامل نفهمیدم چی شد
بار دوم هم نفهمیدم متاسفانه
فقط یه چیزایی نقش بسته توی ذهنم
عمو امپراطور میدونید چیه
من از دوست داشتنش خسته نمیشم،کلافه هم نمیشم میتونم آرامش داشته باشم ولی وقتی هر از گاهی میاد با حرفاش اذیتم میکنه از اینکه دوستش دارم کلافه میشم میریزم بهم
مثه همین یه مدت پیش
واقعا رفتارش خیلی بد بود
اینکه بیاد اول شماره بده و منو توی وایبر و واتساپ اد کنه و بعد بلاک...
خب منو بهم میریزه
اینکه بهم میگه خوشحالم از اینکه ازدواجم با شما درست نشد به هزار و یک دلیل خب دلم میشکنه
کسیکه میره دیگه نباید برگرده
نباید برگرده و خاطرات خوب گذشته رو بهم بزنه
جالب اینجاست هروقت میاد خودش یه بهونه واسه دعوا جور میکنه و میگه من میرم تا خاطرات خوبمون خراب نشه!
نبودنت سخت نیست چون حسم به تو عوض نمیشه ولی چیزی که عذابم میده تا یه مدت حرفات هست
نمیدونم چقدر طول میکشه تا اثر حرفای آخرت بره و باز آروم بشم
ولی مطمئنم که میتونم آروم بشم...
چرا مردم فکر می کنند خراب کردن خیلی آسونه؟!
آخه چه جور باوری که از حرفهای تو یا بهتر بگم دروغهای تو ساختم رو خراب کنم
فکر میکنند خراب کردن و از نو ساختن خیلی راحته ولی به چه قیمتی
اصلا مگه میشه هر چیزی رو خراب کرد و از نو ساخت
یا اینکه توی مسیر همیشه یه دور برگردون هست یا یه مسیر فرعی که راحت بشه مسیر رو عوض کرد
اصلا به فرض که وجود داشته باشه به چه قیمت!!!
چرا همیشه فقط به منافع خودمون فکر میکنیم کاش زمانی که از احساسمون حرف میزنیم یه درصد هم به طرف مقابل فکر میکردیم
چرا اینقدر خودخواه شدیم ما
اینقدر منفعت طلب
اصلا به فرض که من تونستم یه روز تو رو فراموش کنم یا اینکه تونستم مسیر زندگیمو عوض کنم اما به چه قیمت
این مدت از زندگی من چی میشه
این مدت زمانی که بخوام مسیرم رو عوض کنم یا از تو دل بکنم میدونی چه جوری سپری میشه؟!
...
دلتنگی امشب با این آهنگ شروع شد.هادی هم با این انتخابهاش....
همه میدونن
قصه ی لیلی و مجنونو می دونن
عشق شیرین و فرهاد و میدونن
همه میدونن
اگه دل کندن آسونتر از کوه بود
یا که فرهاد و شیرینش دروغ بود
نمی شد نمی شد
حتی یه سنگم از بیستون دیگه جدا نمی شد
عشقای امروز واسه یه لحظن
دوست داشتناشون دروغ محضن
دل به دلش دادی ولی سرابه
آخر این عشقا پر عذابه
توی مسیر برگشت تک تک آهنگهایی که هادی میذاشت واسم عذاب بود. کم کم داشت اشکم در میومد.
چیزایی که باعث میشد توی فکر کردن به تو غرق نشم حرفهای عمو امپراطور بود و قولی که به خودم داده بودم که بخاطر فاطمه دست از تو بکشم و حرف خودت که گفتی خوشحالم از اینکه ازدواجم با تو درست نشد...
ولی دل کندن خیلی سخته
خدا نکنه مثه امشب بیکار نشم و آهنگ نشنوم که پرتم میکنه به سمت تو...