پلنگ
به ماه گفت:
- من تو را دوست میدارم
ماه
چیزی نگفت، زیرا ماه بود و ماه، هرگز حرف نمیزند. پلنگ این را فهمید که ماه سخن
نمیگوید و هرگز سخن نخواهد گفت. پس گفت:
- تو میتوانی حرف نزنی اما من دوستت میدارم و از جانب تو
با خویشتن سخنها خواهم گفت.
ماه
همچنان ماه بود و ساکت بود. فقط میتابید. پلنگ که فکر میکرد ماه را دوست میدارد
هر شب سر صخره میایستاد و میگفت:
- اینقدر نگاهت میکنم تا مانند تو شوم
اینجا
بود که گلی کوچک که بر صخره روییده بود به حرف آمد و خطاب به پلنگ گفت:
- تو میخواهی مانند او شوی تا در آسمان دو ماه باشد؟ خودت
را میخواهی یا ماه را؟
پلنگ
گفت:
- ماه را برای خودم میخواهم
گل
گفت:
- اما ماه را باید برای خود ماه خواست
پلنگ
گفت:
- تو مغلطه میکنی ای گل. من دوستدار ماه هستم
گل
گفت:
- و تو فکر میکنی دوستدار ماه هستی، اما خودت را دوست میداری
پلنگ
گفت:
- از دل پلنگ، پلنگ خبر دارد
گل
گفت:
- در دل تو پلنگ است نه ماه. ماه، در دلِ خالی از پلنگ مقیم
میشود
پلنگ
به گل نیشخند زد.
***
روزها
مانند رودخانهای خروشان، رو به دریای ِ آرام، گذشتند.
شبی،
پلنگ، خسته از شکار، سر صخره آمد و با پوزهی ِ خونیش به ماه خیره شد. گل به پلنگ
گفت:
- شکار کردی؟
پلنگ
خسته و مغموم به گل نگریست. گفت:
- شکار نکردم، بلکه شکار شدم
گل
گفت:
- ببر بود یا شیر
پلنگ
گفت:
- از این دو دلیرتر
گل
گفت:
- از شیر متهورتر، خدا نیافریده است.
پلنگ
گفت:
- آفریده است. آهویی مادر
گل
گفت:
- آهو؟
پلنگ
گفت:
- کره آهو میان ِ نیزار به چرا مشغول بود. حمله بردم و گردنش
گرفتم. خرخرهاش میان ِ آروارهام بود و نفسنفس میزدم که مادرش را دیدم. خیره
نگاه میکرد، اما به عادت آهوان گوش و دم تکان نمیداد. دیگر آهو نبود. بلکه به
تمامی مادر بود. در انبوهی حشرات، چندان به فرزند خویش مشغول بود که نه مرا که
پلنگم در شمار میآورد و نه پروای نیش پشهها میکرد، گویی پشهای آنجا نیست و
پلنگی نیست و درختی نیست و نیزاری نیست و هیچ چیز نیست جز فرزندی که نیست میشود.
جز عشقی که از آن دو چشم مفتون میتابید، نه کرانهای بود و نه دیاری و نه دیّاری.
پلنگ
گریست. اشک بر گونهاش روان شد و به خون پوزهاش آمیخت و بر گل چکید. گل، سرخ شد و
گل ِ سرخ از اینجا پیدا شد. گل گفت:
- طفل را رها کردی؟
پلنگ
گفت:
- میان ِ آروارهام، آرام گرفت
گل
گفت:
- مادر چه کرد؟
پلنگ
گفت:
- به مجسمهای ساکن ماننده بود. طاقت این اندازه اندوه
نیاوردم. طفل را رها کردم و سوی مادر دویدم
و
پس از لختی سکوت، ادامه داد:
- آنچه من کشتم آهومادر نبود. خرخرهی ِ اندوه را گرفتم.
پنجه بر کمرگاه غصه کشیدم. از مادری، غم مانده بود. من آن غم را کشتم.
گل
گفت:
- تو شکار چه شدی وقتی هم مادر را کشتی و هم فرزند را؟
پلنگ
گفت:
- شکار ِ آن عشق که نه پلنگ میدید و نه پشه. جز معشوق خویش
هیچ نمیدید.
و
باز گریست. گل گفت:
- این گریه از چیست؟
پلنگ
گفت:
- می خواهم ماه باشم. میخواهم پلنگ نماند.
***
گل
ِ سرخ، ماه شد و مانند ماه ساکت شد. صخره ماند و پلنگی بر آن که به مجسمهای
ماننده بود. گویی صخرهای را به هیات ِ پلنگی تراشیده باشند.
گل
ِ سرخ پژمرده بود و خاک شده بود و پلنگ از جا تکان نخورده بود. به ماه خیره بود.
بیسخنی و حرفی، بی قرار ِ وصال ِ ماه بود تا گذر انسانی به صخره افتاد.
باد
بوی ِ انسان آورد. پلنگ از ماه غافل شد و سوی انسان نگریست. خواست پا بردارد حمله
کند که دو چشم آهوی مادر را یاد آورد. حیران شد. پریشان شد. گریست. دید گریه از
دیدن ماه غافلش میکند. دید بوی انسان از تماشای ماه غافلش میکند. غم ِ هجرت ِ
گل به یادش آمد. دید هجرت ِ گل از یاد ماه غافلش میکند. به ناله افتاد که:
- مرا از میان بردار ماه
دید
هنوز پلنگی اش را احساس میکند. دید به ماه، امر میکند. گفت:
- زبانم بریده بهتر
دید
پلنگیش بر قرار است. پس سکوت کرد.
***
ماه
در سکوت بود و پلنگ در سکوت بود و صخره در سکوت بود و تنها صدای ِ پای ِ انسان میآمد.
گذار ِ شکارچیای به صخره افتاده بود.
شکارچی
ِ شبگرد، بر صخره پلنگی دید. تفنگ از حمایل درآورد و سوی حیوان نشانه رفت. پلنگ جز
بوی ماه نمیشنید. محو ِ ماه بود و در وادی ِ حیرت. شکارچی شلیک کرد. گلوله به سنگ
خورد. پلنگ صدایی جز صدای ِ ماه نمیشنید. شکارچی دوباره نشانه رفت. و شلیک کرد.
باز گلوله به صخره خورد و جرقه پرید. پلنگ جز روی ماه نمیدید. شکارچی گلوله سوم
را رها کرد. گلوله به قلب پلنگ خورد اما خون نریخت.
از
سوراخ ِ گلوله بر سینهی ِ پلنگ، نور ِ ماه به بیرون تابید. پلنگ، لباسی بود، بر
تن ِ ماه.
در
آغاز، ماه بود و در انجام، ماه ماند.
علیرضا روشن