السَّلامُ عَلَیْکَ عَجَّلَ اللَّهُ لَکَ مَا وَعَدَکَ مِنَ النَّصْرِ
این روزها هرچه به اطراف
خودتون نگاه کنید رنگ و بوی خاصی رو احساس میکنید. که نشونی از تغییر و تحول عظیمی
در مردم کوچه و بازار داره!
راه
برگشت تو را با مژه جارو کردن
آب پاشیدن از این
دیده ی گریان تا چند
ای پدر مهربان. عنایتی
بفرما امسال دلهای مشتاقان را که بی صبرانه انتظارت را می کشند متحول کن.
آمین
از طرف یکی از دوستان
من که تسبیح نبودم ، تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی
ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی
برلبت نام خدا بود، خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی...
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت!
عادتت را به غلط چرخه ی ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی
جمع کن رشته ایمان دلم پاره شدست
من که تسبیح نبودم ، تو چرا چرخاندی؟
آسمان شب را تا سحر لالایی میخواند. رو به آسمان دراز کشیده بود و نگاهش ستارهها را میشمرد. از شدت شوق نرگس چشمانش لبریز شده بود. دلش در سینه بیتاب بود و مشتاق سپیدهی صبح...
آفتاب که از پهنهی آسمان سرک کشید کوله بارش را بست و به راه افتاد. نمیدانم زمان چگونه برایش گذشت تا به در خانه رسید. هجوم سوالی سخت ذهنش را آشفته بود. مدتها بود که خواب به چشمش نمیآمد. در را که کوبید تازه یادش آمد قدم به کجا نهاده، دلشورهای عجیب قلبش را تسخیر کرده بود. شوق دیدار لحظه به لحظه آتش درونش را شعله ور میکرد. صدای چرخش در را که شنید امید نگاهش به انتها نشست. خود را معرفی کرد. اجازهی ورود گرفت و داخل شد.
به حالت ادب نشسته بود و چشم از حضرت بر نمیداشت. ثانیههای انتظارش به پایان رسیده بود و خوشحال از وصال لحظات را غنیمت میشمرد. از اموراتش پرسیدند و او پاسخ داد. صحبت به اینجا که رسید سؤالش را با اندکی تردید پرسید: یاران در خراسان گوش به فرمان شما منتظرند تا قیام کنید. چرا دستور قیام نمیفرمایید؟
لبخند تلخی سیمای حضرتش را فرا گرفت. امر کردند تنور را آتش زدند. صدای سوختن چوبها هرم گرما را بیشتر میکرد. وقتی آتش به خوبی زبانه کشید حضرتش امر فرمودند: برخیز سهل خراسانی و داخل تنور شو!... ناگهان دلش بی قرار شد و زبانش به لکنت افتاد. عذرخواه از سوالی که پرسیده بود طلب بخشش میکرد. کاسهی چشمش لبریز شده بود و نمیدانست چگونه خود را نجات دهد. هارون که وارد شد انگار فرشتهی نجات او بود. پاسخ سلامش دستور به رفتن در تنور بود. نعلین به دست وارد تنور شد.
سهل از غصهی مرگ هارون بیقرار بود و روی پا بند نمیشد. آنقدر زمان برایش کند میگذشت که با خود اندیشید حتما تا کنون استخوانهایش هم سوختهاند. به فرمان امام سری به تنور زد. انگار آتش ابراهیم بود! نگاه متعجبش بر هارون خیره مانده بود. گویی رؤیا میدید که او سالم نشسته است.
شرمندگی تمام وجودش را گرفته بود. افق نگاهش غروب کرده بود و قامتش را خم. سکوت کرد. بدان معنا که گنجینهی واژگانش تمام شده بوود. حالا سؤالش را بی اساس میپنداشت. خودش خوب میدانست که یک نفر مثل هارون را نمیشناسد. کتاب معرفت را که گشوده بود در الف اطاعتش مانده بود چه رسد به نقطهی پایان. احساس کرد تمام عمرش خواب محبت دیده است. از خانه که خارج شد، کوله بارش سبک بود و میرفت تا برای دوستانش افسانهی معرفت را به واژهی حقیقت تبدیل کند...
سالهاست که از ماجرای سهل می گذرد اما حقیقت داستان او همهی دلها را آشنا کرده است. دیریست که خود نیز از آتش همان تنور فاصله گرفتهایم که مبادا قرعه به نام ما افتد؛ غافل از اینکه آغوش معرفت در آتش محبت و اطاعت شعله میکشد...
ای عزیزترین پدر! دستهایمان خالیست... گم شده ایم در دنیایمان... کاسهی وجودمان را به گوشه نگاهی لبریز کن و برایمان دعا کن. دعا کن که تا انتها بمانیم و سهل نشویم...
پ.ن:چه میکنی با این دل،بوم دل؟!
این روزها سرم شلوغ است
و دلم پر آشوب
کاش سبک میشدم
از هرچه غیر توست
السلام علیک یا اباصالح المهدی
باور کرده ام روح زندگی
تنها تویی و تو...
و لحظات زمانی زیبا می شوند که ارتباطی بین آن ها با تو باشد.
هیاهوی دوران بلند شده است و من مبهوت در میانه ی آن مانده ام که چه کنم تا این ارتباط گسسته نشود...
دلم گرفته که به روزهای آمدنت نزدیک می
شویم و من آهی در بساط ندارم...
دوباره شراب خورده و مست کرده بود. در کوچه ها تلو تلو می خورد. باز فراموشش شده بود که او محب اهل بیت است و خمار مورد غضب آن هاست. هنگامی چنین مساله ای به خاطرش آمد که دید از دور موسی بن جعفر علیه السلام به او نزدیک می شوند. دست و پایش را گم کرده بود. پشتش را به حضرت کرد و سر بر دیوار گذاشت تا آن جناب از کنار او عبور کرده و متوجهش نشوند. که به ناگاه سنگینی دستی گرم را بر شانه اش احساس کرد و بعد هم صدای آشنای مولایش را شنید که فرمودند:
«در هیچ حالتی پشت به ما (اهل بیت) نکنید که اگر از ما روی گردانید هلاک خواهید شد»
مولای مهربان تر از پدر!
روسیاه و گناه کاریم اما با شرمندگی و سری افکنده به سویت شتافته ایم. بضاعتی نداریم از برایت٬ اما می خواهیم در این روزهای مانده تا تولدت آخرین تقلا را برای خوب شدنمان انجام دهیم و قلب های سنگ شده مان را با یاد تو و ترک آنچه نمی پسندی نرم گردانیم. عنایتت را می طلبیم که «من اتاکم نجی»
بوم دل خیلی طرح داره،حتما سر بزنید...