...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

یا ایها العزیز


دیروز در میان بازی های کودکانه یوسفمان را به دست گرگ دادیم و گرگ او را بلعید...۱

امروز در میان حساب و کتابِ کسب و کارمان به خاطر حرص و ولع یوسفمان را به ثمن بخس فروختیم۲

و روزی دیگر به جرم گناه ما٬ یوسفمان راهی زندان شد...۳

ولیکن یوسف مهربان است... می شنوم که می گوید:

امروز هیچ خجل و متاثر نباشید که من عفو کردم خدا هم گناه شما ببخشد۳

 

بوم نوشت:

۱. انا ذهبنا نستبق و ترکنا یوسف عند متاعنا فاکله الذئب (یوسف/۱۷)

۲. و شروه بثمن بخس دراهم معدوده (یوسف/۲۰)

۳. رب سجن احب الی مما یدعوننی الیه (یوسف/۳۳)

۴. لا تثریب علیکم الیوم یغفر الله لکم (یوسف/۹۲)


پ.ن:امروز رسیدم به یک بوم دل روی این بوم طرح هایی بود که حیف بود بقیه نبینند.حتما یه سر بزنید

تبریک نوشت:

نهر رجب جاری بود و من غرق غفلت که وقت برای نوشیدن بسیار است

از امشب شاخه های طوبی ست که می رساندم به گهواره ی حسین، به قنداقه ی مهدی -علیهما السلام-

به شرط آویختن به بلندای شاخه هایش

شعبان رسید...

+ + + +

از امشب زمزمه ی لبانم می شود این فراز مناجات شعبانیه:

"إِلهِی ما أَظُنُّکَ تَرُدُّنِی فِی حاجَهٍ قَدْ أَفْنَیْتُ عُمُرِی فِی طَلَبِهَا مِنْک"

خدای من! هرگز به تو این گمان را نمى‏برم که حاجتى که به تو دارم و عمرم را در طلبش فانى کردم را اجابت نکنی

عمرم را در طلبش فنا نکردم. اما می خواهمش. همیشه...

می شود نیمه ی این ماه فرجش رسیده باشد؟

الهی عجل فرجه

 

 

شمع امشبم نذر شما



امشب گذرم به یه سقاخونه افتاد

توی آرشیوش به مطلبی رسیدم که حرف دل من بود.البته میدونم حرف دل همه ی بچه شیعه ها همینه.

همشون همین دغدغه رو دارند.همشون نگرانند که نکنه کارهاشون ریا بوده،نکنه خدای نکرده کارهاشون قبول نشه.

ولی یه چیزی نمیذاره ناامید بشن اون هم لطف آقا صاحب الزمان هست.

همیشه میگیم

یا ایها العزیز مسّنا و اهلنا الضّرّ و جئنا ببضاعة مزجاة فاوف لنا الکیل و تصدّق علینا ان الله یجزی المتصدقین،تالله لقد آثرک الله علینا و ان کنّا لخاطئین، یا مولینا استغفرلنا ذنوبنا انّا کنّا خاطئین


آقا سلام!

 

پنج شنبه معلم ما گفت

که شما صادقان را دوست داری.

بچه ها خندیدند اما من ترسیدم...

از این که نکند شمع هایم صادقانه نباشد...

نکند وقتهایی که چشم هایم را بستم و کنار سقاخانه ایستادم و آرزو کردم

صادق نبوده ام.

من می ترسم از این که وقتی بیایی یادم برود این روزها...

یادم برود دعای فرج هایی که خواندم.

فراموش کنم که شمع ها نذر آمدن شما روشن می شد.

آقا!

من از این که راست نگویم...از این که صادق نباشم...

از این که دوستم نداشته باشی

می ترسم.

آقا!

من خیلی فکر کردم...تنها راه چاره اش این است

که شما دعایم کنی...دعا کنی که روراست باشم با شما

که این شمع ها صادقانه بسوزند برای شما...

آقا!

شما نفست حق است...دعا که کنی مستجاب می شود

مطمئنم که دعا می کنی.

من اما منتظر اجابتش می نشینم.

 

بعثتت کی می رسد



یه پیامک خوندم

روزگاری بود میوه اش فتنه ، خوراکش مردار ، زندگی اش آلوده ، سایه های ترس شانه های بردگان را می لرزاند . تازیانه ستم ، عاطفه را از چهره ها می سترد . تاریکی ، در اعماق تن انسان زوزه می کشید و دخترکان بی گناه ، در خاک سرد زنده به گور می شدند . و در این هنگام بود که محمد (صلی الله علیه و آله) بر چکاد کوه نور ایستاد و زمین در زیر پاهای او استوار گردید.

محمد امین زمانی به پیامبری مبعوث شدند که مردمان آن روزگار در جهل و نادانی بودند.

درسته الان شاید مردار خوار نباشیم،که زنده زنده گوشت برادر خودمون رو میخوریم با غیبت!!!

زندگی آلوده آن زمان چی بود؟؟الان همه ی زندگی ها پاک هست!؟

سایه های ترس شانه های بردگان را می لرزاند!!! الان چی؟ مسلمونها چقدر جرئت دارند از مسلمونی خودشون بگن و زخم نبینند.

وقتی اون دوران را با حالا مقایسه میکنم میگم اون زمان مردمی جاهل بودند که نمی دونستند ولی حالا چی؟

که آخرالزمان هست.دوره ای که بشر فکر میکنه پیشرفت کرده و فکر میکنه سطح سواد بالایی داره.فکر میکنه با این پیشرفت ها کامل شده.

این زمان که امام زمان علیه السلام ظهور کنند چی میشه؟

اون رنجی که پیامبر از مردمان جاهل زمان خودشون کشیده بود خیلی کمتر از این رنجی خواهد بود که امام زمان علیه السلام از این مردم به اصطلاح فهمیده خواهد کشید.



پیامبر غار حرا رو داشتند که اونجا با خدا مناجات می کردند از اونجا بود که مبعوث شدن به پیامبری.

اما شما چی؟!

در زندانی هستید که امت پیامبر از گناهان خودشون برای شما درست کردند.

کاش بیدار شویم،قبل از اینکه دیر شود...


ای سینه ی مجروح ما مجروح طول غیبتت / در بعثت جدت همه چشم انتظار بعثتت
خورشید مکه کی رسد صبح طلوع نهضتت / بت های عالم بشکند با دست عزم و همتت

مهم نیست حتی کوچک باشی



پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. 
سه روز از زندگی آن پشه گذشته بود و می خواست کاری کند، می خواست خدا را یاری کند... 
دعا کرد و از خدا خواست که توفیقش دهد برای خدمتی بزرگ...

روزی خدا جوابش را داد و گفت: می خواهی کاری کنی؟ باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است. 
گفت: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم... 
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی. 

پشه مأمور شد به از بین بردن نمرود، پادشاه ستمگر زمان حضرت ابراهیم علیه السلام...
چنان تیز بر او تاخت و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شد که نمرود فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند. سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگید. با همه تاب و توانش، برای خدا و پیامبری که ندیده بودش... 
پس از مرگ نمرود، پشه هم دیگر مرده بود، فرشته ای برای بردنش آمد...
فرشته پشه را در دست های لطیفش گذاشت و گفت: 
تو را به بهشت می بریم. تو جنگجوی کوچک خدا بودی...

*****


مهم نیست که چقدر کوچکی... چقدر ناتوانی...

از خدا که بخواهی می توانی خدمتگزار امام عصر روحی له الفداء باشی

ارباب خطاپوش


 

مرد جوان در آستانه ی در ایستاد و به آسمان نگریست. خورشید رفته رفته به افق نزدیک شده و روزی دیگر به پایان می رسید.

او به درون خانه باز گشت، بادیه ای را برداشت و روی طاقچه گذاشت.

لحظه ای مکث کرد و با خود اندیشید: سرورم هرگز دو نوع طعام میل نمی کند پس یا باید شیر در بادیه بریزم یا نان در آب خرد کنم. حالا که الحمدلله شیر هست، همین را در بادیه می ریزم.

پس مشک شیر را آورد و گره آن را گشود و با احتیاط تمام شیر را در بادیه ریخت و روی آن را با پارچه ای پوشاند و سراغ کار خود رفت.

ساعتی گذشت، صدای اذان از مسجد به گوش رسید. او با خود گفت: حتما الان صف ها بسته شده و مردم برای نماز آماده شده اند. با این خیال خود نیز وضو گرفته و در گوشه ی منزل به نماز ایستاد. تعقیبات نمازش را که تمام کرد دوباره در آستان در قرار گرفت و نگاهی به انتهای کوچه انداخت. گویی منتظر کسی بود، اما کوچه همچنان ساکت بود و صدایی به گوش نمی رسید.

دوباره برگشت و غذایی خورد و سرگرم تلاوت قرآن شد و بعد از مدتی ازنو به سراغ در رفت. نیم نگاهی به بیرون افکند و برگشت.

مقابل ظرف شیر ایستاد و به آن خیره شد. زیر لب زمزمه کرد: مدت زیادی از اذان گذشته، پیامبر که تا این موقع بیرون نمی ماندند، حتما یکی از اصحاب او را به افطار دعوت کرده، بنابراین تا به حال دیگر افطارش را خورده و این ظرف شیر همینطور اینجا مانده، ایشان هم که عادت ندارند بعد از افطار دیگر چیزی بخورند... .

مرد گوشه ای دراز کشیده بود و ظرف خالی روی طاقچه قرار داشت. صدای همهمه ای از کوچه به گوش رسید. او با عجله به پا خاست و به سمت در رفت.

این صدا را می شناخت، صدای آشنای اصحاب پیامبر بود که او را مشایعت می نمودند. در را باز کرده و استقبال نمود. پیامبر به داخل خانه پانهاد.

خدمتکار سر در گوش یکی از همراهان برده و پرسید: آیا امشب کسی رسول خدا را به افطار دعوت کرده بود؟

و پاسخ شنید: نه! ایشان هنوز چیزی میل نکرده اند.

او به ناگاه از حسرت و پشیمانی به خود پیچید و حس تلخی در رگهایش جاری شد.در حالیکه از آتش شرم می سوخت به درون خانه رفت و گوشه ای ایستاد و به فکر فرو رفت: اگر پیامبر بخواهند افطار کنند و آن ظرف شیر را از من طلب کنند چه بگویم؟! کاش آن را نخورده بودم! من به آن ظرف شیر چه کار داشتم...؟!

آن شب پیامبر وضو گرفته و قرآن تلاوت کردند و نماز خواب را خوانده و به بستر رفتند.

خدمتکار همچنان گوشه ای ایستاده و خود را از چشم پیامبر مخفی می ساخت.

انس بن مالک خدمتکار رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درباره ی آن ماجرا می گوید: من آن شب هزار بار برخود لرزیدم مبادا آن بزرگوار سراغ ظرف شیر را از من بگیرد، اما هرگز تا به امروز چنین اتفاقی نیفتاد.

**********

خوشا بر احوال انس بن مالک که مولا و اربابی چنین بزرگوار بر خود برگزیده: کریم و بخشنده و خطاپذیر!

که خدمتگزاریش بندگی خداوند بوده و برتر از سروری جهانیان.

رفعت و مایه ی ما خدمت اهل البیت است

نیست حاجت که بر افلاک کشیم ایوان را

 

بنده ی آل نبی باش که در کشتی آل

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

 

ای انس بن مالک! گرچه ما در زمان رسول پروردگار صلی الله علیه و آله نزیسته و از سعادت و توفیقی که تو بهره مند گشتی -یعنی درک حضور و خدمت گزاری برترین خلق عالم- نصیبی نبردیم لیک اکنون افتخار زندگی در زمان کسی را داریم که امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند:

أشبه الناس برسول الله صل الله علیه و آله و سلم خَلقا و خُلقا و حُسنا و جمالا

روزگار رهایی/ج1/ص416

و هرچند مقام خدمتگزاری به ایشان آنقدر رفیع و منیع می باشد که جد بزرگوارش امام صادق علیه السلام بزرگ پیشوای شیعه آرزومند آن بودند:

لو أدرکته لخدمته ایام حیاتی

 مکیال المکارم/ج2/ص64

با این همه ارج و قُرب و عظمت در خدمت امام بودن، بی شک جای ترس و نگرانی و هزار بار بر خود لرزیدن از بیم توبیخ و مواخذه و حسابرسی دربرابر قصور و تقصیرها نیز خواهد بود، لیک هنوز چیزی هست که چراغ امید را در دل برافروزاند و شوق بندگی و سرسپردگی را زنده نگاه دارد و آن شیوه و روش کریمانه و رسم بنده پروری آن امام نبی سیرت است و نیز شیرینی و حلاوت زیستن در لوای رضای او

با اشک بخوان



اگه شما هم  مثل بقیه نیستید که می پرسند و میروند،آیا من در حد این زن هستم که حاجتم را بی پاسخ نگذارید...



سه درس زندگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جمعه ای دیگر آمد...



السلام علیک حین تهلل و تکبر

 
همه ی توانش را جمع کرد و خودش را به مجلس امام باقر علیه السلام رساند.

 

به در ورودی که رسید بر چوب دستی خود تکیه زد و نفسی لرزان کشید. صدای خسته اش را بلند کرد و رو به امام گفت: 
آقای من! شما را دوست دارم و دوستدارانتان را نیز. و از دشمنانتان بیزارم... حلال شما را حلال و حرامتان را حرام می دانم و منتظر ظهور امر شما هستم. جانم به قربانت با چنین حالی آیا امیدی نسبت به من دارید؟

 

حلقه ی شاگردان تمامی، سرهایشان به سوی پیرمرد بود و نگاه های هاج و واجشان به اشک های ریزان پیرمرد که صدای امام آنها را به خود آورد.

 

امام آغوش گشودند و فرمودند: إلیّ إلیّ

 

بدن نحیف و استخوانی پیرمرد را در آغوش فشردند و او را کنار خود نشاندند و فرمودند:
 ...
اگر از دنیا بروی بر رسول خدا و اهل بیت وارد می شوی و دیده ات روشن می شود و دلت خنک می گردد و اگر زنده بمانی آنچه باعث چشم روشنی ات شود خواهی دید و با ما در مرتبه ی اعلا خواهی بود.

 

های های گریه ی پیرمرد بلند شد تا آنکه به زمین افتاد. امام اشک هایش را با انگشت خویش پاک می کردند. پیرمرد دست حضرت را گرفت و بوسید و بر چشم و گونه اش گذاشت. پس از آن برخاست و خداحافظی کرد و رفت.

 

نگاه امام را که دنبال می کردی به راه پیرمرد می رسید که هنوز چشم از او برنداشته بودند. سپس حضرت رو به حاضرین کرده و فرمودند: 
هر کس دوست دارد مردی از اهل بهشت را ببیند به این شخص بنگرد.


*****

دارم به انتظار خودمان فکر می کنم.

 

به این که هر چقدر خودمان را در انتظار بالا ببریم به آغوش ولیّ زمان نزدیک تر شده ایم

 

اگر چه نبینیمش

 

و وقتی در آغوشش باشیم دیگر نمی توانیم دست از پا خطا کنیم.

 

چون تمام وجودمان در احاطه ی دستان مهربان مولاست.

 

دارم به انتظار خودم فکر می کنم

 

به همین چشم به راهی دست و پا شکسته

 

به این که "ثبات قدم" در آن می تواند سرانجام شیرینی داشته باشد...

 

تو،او

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.