...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

کاش میشد خدا را بوسید


 کاش همیشه یه جایی توی دلمون داشتیم به اسم حسینیه دل اونجا جز خدا و خودمون کسی راه نداشت،البته  کسانیکه خدا هم دوستشون داره اونجا جا دارند.مگه میشه عاشق خدا باشیم و  کسانیکه خدا دوستشون رو داره رو توی دلمون جا ندیم! اگه بخوایم این حسینیه رو برپا کنیم باید دور بشیم از تعلقات دنیوی.

به قول آقا هادی باید دور بشیم از توهمات و خاطرات نسبت به افراد،چون تصورات ما نسبت به افراد دیگه نه نفع دنیوی داره نه نفع اخروی

چرا ذهنم رو به خاطر کسیکه تاثیری در دنیا و آخرت من نداره درگیر کنم؟

از گذشته درس میگیرم،عادت می کنم به نبودن خیلی چیزها،به نبودن خیلی افراد...



که از هر راهی که می آیم می رسم به خودت...

از راه که می آیم می رسم به مهربانی ات...به صبوری ات...به رفاقتت!

از بی راه که می آیم  می رسم  به قهاری ات...به اشدّ المعاقبینی ات...عزیزی ات!

 


پ.ن: یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلَاقِیهِ...(سوره انشقاق آیه ۶)

تعطیل...


یه وقت هایی باید...روی یک تکه کاغذ بنویسی...تعطیــل است...و بچسبانی پشت شیشه ی افکارت...باید به خودت استراحت بدهی...دراز بکشی...دست هایت را زیر سرت بگذاری...به آسمان خیره شوی...و بی خیال سوت بزنی...در دلت بخندی به تمام افکاری که...پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند...آن وقت با خودت بگویی...بگذار منتظر بمانند!!!

شاید زود برگردم،شاید هم....

این روزها آشفته تر از همیشه هستم.هرچقدر هم بخوام آروم کنم ذهنم رو،نمیشه.کاش میشد کوچ کرد...

دستمو بگیر



دختر کوچولو و پدرش از رو پلی میگذشتند

پدر به دخترش گفت: عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیفتی تو رودخونه

دختر کوچیک گفت: نه بابا، تو دستِ منو بگیر

پدر با تعجب پرسید: چه فرقی میکنه؟

دخترک گفت: اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی بیفته،امکانش هست که من دستت را ول کنم.

اما اگه تو دست منو بگیری، هیچ وقت دستم رو ول نمیکنی

در هر رابطه دوستی، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست؛ به عهد و پیمانهاست.

دست کسی رو که دوست داری بگیر،به جای این که اون دست تو رو بگیره ...!


پادینا نوشته بود:تو نمیتوانى کسى را که دوست دارى هدایت کنى; ولى خداوند هر کس را بخواهد(لیاقت داشته باشد) هدایت میکند; و او به هدایت یافتگان آگاهتر است)آیه 56 سوره قصص(


و من میگم:اگه تا حالا از پل نیفتادم واسه اینه که شما دستمو گرفتی.ممنون که  رهام نکردی

پروردگار من



روزی حضرت موسی (علیه السلام) در کوه طور هنگام مناجات عرض کرد :

ای پروردگار جهانیان !

جواب آمدلبیک

سپس عرض کرد

ای پروردگار مطیعان

پاسخ شنیدلبیک

بار دیگر موسی ( علیه السلام ) گفت

ای پروردگار گنهگاران !

آنگاه شنیدلبیک لبیک لبیک

موسی ( علیه السلام ) گفت : خدایا ! به بهترین نامها صدایت کردم ، یک بار پاسخ گفتی اما

تا عرض کردم : ای پروردگار گنهکارانســـــ3ــــه مرتبه پاسخ دادی ؟

خداوند متعال فرمود :

ای موسی ! عارفان به معرفت خود ، نیکوکاران به کار خود و مطیعان به اطاعت خود ، اعتماد دارند ؛

اما گنهکاران جز به فضل من امیدی ندارند .

اگر من هم آنان را ناامید کنم به درگاه چه کسی پناه برند ؟!


زندگی ;

پنجره ای باز , به دنیای وجود ..

تا که این پنجره باز است , جهانی با ماست

آسمان , نور , خدا , عشق , سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم ..

من نوشت:هروقت که احساس میکنم حوصله مطلب جدید گذاشتن ندارم،همون موقع یه نیرویی باعث میشه این احساس رو سرکوب کنم.کاش لایق باشم.

الهی کیف ادعوک و انا انا 
و کیف اقطع رجایی منک و انت انت 
خدای من چگونه بخوانمت در حالی که منم من 
و چگونه ناامید شوم از تو در حالی که تویی تو

 

 

راه فرار کجاست؟



میگویند پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود.

همهی اوضاع را بهم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد،مادر شکایت او را به پدرش کرد.پدر شلاق را برداشت.پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است،وقتی پدر شلاق را بالا برد،پسر دید کجا فرار کند؟راه فراری ندارد!

خودش را به سینهی پدر چسباند.

شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.

شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است به سوی خدا فرار کنید:


»
وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله«
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.


"به نقل از حاج محمد اسماعیل دولابی"

 


از اینجا میخوام به معصومه خانوم بگم،درسته اون دفعه لطف کردین اومدین،نظر گذاشتین من برخورد خوبی نداشتم،اما هروقت میام وبلاگ منتظرتون هستم.

اگه باز هم سراغتون به اینجا افتاد خوشحال میشم کامنت بذارید.

بازم معذرت اگه اون دفعه درست حرف نزدم...

قالی ظریف و دستباف او


قلب من
قالی خداست
تار و پودش از پر فرشته هاست
پهن کرده او دل مرا
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب
برق می زند
قالی قشنگ و نو نوار من
از تلاش آفتاب
***
شب که می شود خدا
روی قالی دلم
راه می رود
ذوق می کنم گریه می کنم
اشک من ستاره می شود
هر ستاره ای به سمت ماه میرود
***
یک شبی حواس من نبود
ریخت روی قالی دلم
شیشه ای مرکب سیاه
سال هاست مانده جای آن
جای لکه های اشتباه

***
ای خدا به من بگو
لکه های چرک مرده را کجا
خاک می کنند؟
از میان تار و پود قلب
جای جوهر گناه را چطور
پاک می کنند؟

***
آه
آه از این همه گناه و اشتباه
آه نام دیگر تو است
آه بال می زند به سوی تو
کبوتر تو است
***
قلب من دوباره تند تند می زند
مثل اینکه باز هم خدا
روی قالی دلم قدم گذاشته
در میان رشته های نازک دلم
نقش یک درخت و یک پرنده کاشته
***
قلب من چقدر قیمتی است
چون که قالی ظریف و دست باف اوست
این پرنده ای که لا ی تار و پودش است
هد هد است
می پرد به سوی قله های قاف دوست

عرفان نظرآهاری


من نوشت:الان چند روزه که که اون لکه سیاه،روی دلم مونده.درسته این دل قبلا خیلی پاک هم نبوده اما حالا...

خدایا!

امشب که نامه ی اعمالم به دست ولی زمانت می رسه شرمندم نکن....



کاش



کاش

امشب خداوند امن یجیب هایت را پاسخ دهد

کاش

برای دل خودت بیایی...

چقدر بهش اعتقاد داری؟!



آیات و نشانه های خدا کم نیست،فقط یه خورده باید چشماتو باز کنی.چشم دلت رو باز کن.خدا تنهات نمیذاره

صفحه ی کلوب،یا فیس بوک همیشه جمله های عاشقانه نداره،بعضی وقتا مثل این کتیبه...


آتشی نمى سوزاند ( ابراهیم ) را

و دریایى غرق نمی کند ( موسى ) را

کودکی مادرش او را به دست هاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
...
... دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند ، عاقبت بر تخت ملک می نشیند


از این " قِصَص " قرآنى بیاموزیم:

که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
پس
به "تدبیرش" اعتماد کن
به "حکمتش" دل بسپار
و به سمت او قدمی بردار

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را تماشا کنی .


نکته:باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد،گاهی بهشت تنها در دل آتش فراهم است

اندکی صبر،سحر نزدیک است



السلام علیک ایها الفرید


 آسمان آبی، خانه ها زیبا، لبخند بر لبان مردم، زندگی آرام، پس تو ای آقای من کجای زندگی ما هستی؟

کجا نبودنت درد است برای ما؟

 ما که هنوز جایگاه خدمت به تو را نفهمیده ایم کجا می توانیم درد دوری تو را درک کنیم...

 امام زمانم!

هزار بار فتادم ز پای و از درِ لطف تو دست من بگرفتی...

ارباب جان!

بیا و نگاهی کن به ما که 36 روز است به امیدی، گاهی با قطره اشکی، گاهی با تمنایی خود را متذکر به تو کرده ایم.

به ما یاد داده اند که نوکر باید فقط در خانه آقا و اربابش بره. باید هرچی می خواهد از اربابش بخواد.

و من امروز از تو می خواهم ای آقای عالم: توفیق بده ما را در نوکری آستانت.


من نوشت:یا صاحب الزمان!

چندین بار نوشتم و پاک کردم،ولی وقتی خودت از دلم خبر داری دیگه نیازی به نوشتن در اینجا نیست.

اینجا فقط از شما میگم،آخه من چیزی نیستم که بخوام از خودم حرف بزنم

امید که لایق خدمتگزاری به شما باشم...


لبخند رضایتت



در خدمت امام رضا علیه السلام نشسته بود و مشغول گفتگو با حضرت بود که جمعی از

 اهل بصره برای ورود و دیدار ایشان اذن خواستند. امام به یونس دستور دادند که به پستوی خانه برود و تا به او اجازه نداده اند بیرون نیاید.

دقایقی از حضور میهمانان گذشت و صحبت به یونس و فعالیت های او رسید. هر کدام تا توانستند از یونس بدگویی و گلایه کردند که او بر ضد شما فعالیت دارد و افکارش انحرافی است و ... . در پاسخ آن ها امام تنها سر به زیر انداختند و سکوت نمودند...

یونس همه را می شنید اما اجازه نداشت تا بیرون بیاید. قطرات اشک بر صورتش نشست و زانوانش را در بغل گرفت. چه باید می کرد؟؟؟

مدتی گذشت و میهمانان مرخص شدند. امام یونس را صدا زدند تا بیرون بیاید. یونس با چشمانی قرمز و صورتی اشک آلود وارد شد. بغض گلویش را گرفته بود... 

امام نگاه پر رافتشان را بر چهره ی غمزده ی یونس دوختند. نگاهی که انگار آب بود بر دل آتش زده اش... و در همان حال فرمودند: سبب گریه ات چیست؟

سوال امام یونس را به هق هق انداخت. آقا دیدید چه ها پشت سرم گفتند و مرا بی جهت متهم ساختند؟ من ... من هر چه کرده ام به نیت دفاع از حریم شما بوده است

امام فرمودند: یونس اگر در یک دست مقداری گِل باشد و در دست دیگر مرواریدی سپید و همه بگویند آن قطعه گِل مروارید است آیا تو سخنشان را می پذیری؟ 

یونس گفت: نه آقا. من به چشم خود مروارید را می بینم. چگونه چنین حرفی را باور کنم؟


فرمودند: یونس! تو را چه باک که همه ی عالم مذمتت کنند و بدگویی ات را نمایند هنگامی که ولی خدا از تو خرسند و راضی ست؟؟؟
لبخند رضایت امام برای تو کافی ست...

 

بحار الانوار ج2، ص 66، باب 13

 


به تکرار تمام قطره های باران به لبخند رضایتت محتاجم پدر!