بسم الله الرحمن الرحیم
+دلم میخواد یه بار دیگه صحن آزادی روبرو ایوون طلا باشم
هر
وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد . در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد .
پاکی و طراوت آب ، غصه هایش را می شست . اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه
ها گِل بازی می کرد . آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه ، خانه می ساخت .
جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت .
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد . زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از
خدمتکارانش به طرف او آمد . به کارش ادامه داد . همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و
گفت :
بهلول
، چه می سازی ؟
بهلول
با لحنی جدی گفت :
بهشت
می سازم .
همسر
هارون که می دانست بهلول شوخی می کند ،گفت :
آن
را می فروشی !؟
بهلول
گفت :
می
فروشم .
قیمت
آن چند دینار است ؟
صد
دینار.
زبیده
خاتون گفت :
من
آن را می خرم
بهلول
صد دینار را گرفت و گفت :
این
بهشت مال تو ، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم .
زبیده
خاتون لبخندی زد و رفت .
بهلول
، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت . بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
وقتی تمام دینارها را صدقه داد ، با خیال راحت به خانه برگشت . زبیده خاتون همان
شب ، در خواب ، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد . در میان باغ ، قصرهایی دید که با
جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود . گلهای باغ ، عطر عجیبی داشتند . زیر هر درخت چند
کنیز زیبا ، آماده به خدمت ایستاده بودند . یکی از کنیزها ، ورقی طلایی رنگ به
زبیده خاتون داد و گفت :
این
قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای .
وقتی
زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای
هارون تعریف کرد .
صبح
زود ، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد . وقتی بهلول به قصر آمد
، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد . بعد صد دینار
به بهلول داد و گفت
:
یکی
از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش .
بهلول
، سکه ها را به هارون پس داد و گفت :
به
تو نمی فروشم .
هارون
گفت :
اگر
مبلغ بیشتری می خواهی ، حاضرم بدهم .
بهلول
گفت :
اگر
هزار دینار هم بدهی ، نمی فروشم .
هارون
ناراحت شد و پرسید
:
چرا
؟
بهلول
گفت :
زبیده
خاتون ، آن بهشت را ندیده خرید ، اما تو می دانی و می خواهی بخری ، من به تو نمی
فروشم !