...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

ارباب خطاپوش


 

مرد جوان در آستانه ی در ایستاد و به آسمان نگریست. خورشید رفته رفته به افق نزدیک شده و روزی دیگر به پایان می رسید.

او به درون خانه باز گشت، بادیه ای را برداشت و روی طاقچه گذاشت.

لحظه ای مکث کرد و با خود اندیشید: سرورم هرگز دو نوع طعام میل نمی کند پس یا باید شیر در بادیه بریزم یا نان در آب خرد کنم. حالا که الحمدلله شیر هست، همین را در بادیه می ریزم.

پس مشک شیر را آورد و گره آن را گشود و با احتیاط تمام شیر را در بادیه ریخت و روی آن را با پارچه ای پوشاند و سراغ کار خود رفت.

ساعتی گذشت، صدای اذان از مسجد به گوش رسید. او با خود گفت: حتما الان صف ها بسته شده و مردم برای نماز آماده شده اند. با این خیال خود نیز وضو گرفته و در گوشه ی منزل به نماز ایستاد. تعقیبات نمازش را که تمام کرد دوباره در آستان در قرار گرفت و نگاهی به انتهای کوچه انداخت. گویی منتظر کسی بود، اما کوچه همچنان ساکت بود و صدایی به گوش نمی رسید.

دوباره برگشت و غذایی خورد و سرگرم تلاوت قرآن شد و بعد از مدتی ازنو به سراغ در رفت. نیم نگاهی به بیرون افکند و برگشت.

مقابل ظرف شیر ایستاد و به آن خیره شد. زیر لب زمزمه کرد: مدت زیادی از اذان گذشته، پیامبر که تا این موقع بیرون نمی ماندند، حتما یکی از اصحاب او را به افطار دعوت کرده، بنابراین تا به حال دیگر افطارش را خورده و این ظرف شیر همینطور اینجا مانده، ایشان هم که عادت ندارند بعد از افطار دیگر چیزی بخورند... .

مرد گوشه ای دراز کشیده بود و ظرف خالی روی طاقچه قرار داشت. صدای همهمه ای از کوچه به گوش رسید. او با عجله به پا خاست و به سمت در رفت.

این صدا را می شناخت، صدای آشنای اصحاب پیامبر بود که او را مشایعت می نمودند. در را باز کرده و استقبال نمود. پیامبر به داخل خانه پانهاد.

خدمتکار سر در گوش یکی از همراهان برده و پرسید: آیا امشب کسی رسول خدا را به افطار دعوت کرده بود؟

و پاسخ شنید: نه! ایشان هنوز چیزی میل نکرده اند.

او به ناگاه از حسرت و پشیمانی به خود پیچید و حس تلخی در رگهایش جاری شد.در حالیکه از آتش شرم می سوخت به درون خانه رفت و گوشه ای ایستاد و به فکر فرو رفت: اگر پیامبر بخواهند افطار کنند و آن ظرف شیر را از من طلب کنند چه بگویم؟! کاش آن را نخورده بودم! من به آن ظرف شیر چه کار داشتم...؟!

آن شب پیامبر وضو گرفته و قرآن تلاوت کردند و نماز خواب را خوانده و به بستر رفتند.

خدمتکار همچنان گوشه ای ایستاده و خود را از چشم پیامبر مخفی می ساخت.

انس بن مالک خدمتکار رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درباره ی آن ماجرا می گوید: من آن شب هزار بار برخود لرزیدم مبادا آن بزرگوار سراغ ظرف شیر را از من بگیرد، اما هرگز تا به امروز چنین اتفاقی نیفتاد.

**********

خوشا بر احوال انس بن مالک که مولا و اربابی چنین بزرگوار بر خود برگزیده: کریم و بخشنده و خطاپذیر!

که خدمتگزاریش بندگی خداوند بوده و برتر از سروری جهانیان.

رفعت و مایه ی ما خدمت اهل البیت است

نیست حاجت که بر افلاک کشیم ایوان را

 

بنده ی آل نبی باش که در کشتی آل

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

 

ای انس بن مالک! گرچه ما در زمان رسول پروردگار صلی الله علیه و آله نزیسته و از سعادت و توفیقی که تو بهره مند گشتی -یعنی درک حضور و خدمت گزاری برترین خلق عالم- نصیبی نبردیم لیک اکنون افتخار زندگی در زمان کسی را داریم که امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند:

أشبه الناس برسول الله صل الله علیه و آله و سلم خَلقا و خُلقا و حُسنا و جمالا

روزگار رهایی/ج1/ص416

و هرچند مقام خدمتگزاری به ایشان آنقدر رفیع و منیع می باشد که جد بزرگوارش امام صادق علیه السلام بزرگ پیشوای شیعه آرزومند آن بودند:

لو أدرکته لخدمته ایام حیاتی

 مکیال المکارم/ج2/ص64

با این همه ارج و قُرب و عظمت در خدمت امام بودن، بی شک جای ترس و نگرانی و هزار بار بر خود لرزیدن از بیم توبیخ و مواخذه و حسابرسی دربرابر قصور و تقصیرها نیز خواهد بود، لیک هنوز چیزی هست که چراغ امید را در دل برافروزاند و شوق بندگی و سرسپردگی را زنده نگاه دارد و آن شیوه و روش کریمانه و رسم بنده پروری آن امام نبی سیرت است و نیز شیرینی و حلاوت زیستن در لوای رضای او

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.