...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

شمع امشبم نذر شما



امشب گذرم به یه سقاخونه افتاد

توی آرشیوش به مطلبی رسیدم که حرف دل من بود.البته میدونم حرف دل همه ی بچه شیعه ها همینه.

همشون همین دغدغه رو دارند.همشون نگرانند که نکنه کارهاشون ریا بوده،نکنه خدای نکرده کارهاشون قبول نشه.

ولی یه چیزی نمیذاره ناامید بشن اون هم لطف آقا صاحب الزمان هست.

همیشه میگیم

یا ایها العزیز مسّنا و اهلنا الضّرّ و جئنا ببضاعة مزجاة فاوف لنا الکیل و تصدّق علینا ان الله یجزی المتصدقین،تالله لقد آثرک الله علینا و ان کنّا لخاطئین، یا مولینا استغفرلنا ذنوبنا انّا کنّا خاطئین


آقا سلام!

 

پنج شنبه معلم ما گفت

که شما صادقان را دوست داری.

بچه ها خندیدند اما من ترسیدم...

از این که نکند شمع هایم صادقانه نباشد...

نکند وقتهایی که چشم هایم را بستم و کنار سقاخانه ایستادم و آرزو کردم

صادق نبوده ام.

من می ترسم از این که وقتی بیایی یادم برود این روزها...

یادم برود دعای فرج هایی که خواندم.

فراموش کنم که شمع ها نذر آمدن شما روشن می شد.

آقا!

من از این که راست نگویم...از این که صادق نباشم...

از این که دوستم نداشته باشی

می ترسم.

آقا!

من خیلی فکر کردم...تنها راه چاره اش این است

که شما دعایم کنی...دعا کنی که روراست باشم با شما

که این شمع ها صادقانه بسوزند برای شما...

آقا!

شما نفست حق است...دعا که کنی مستجاب می شود

مطمئنم که دعا می کنی.

من اما منتظر اجابتش می نشینم.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
طهورا سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 09:56

آقا جان
اصلا این طورنمی شود شمع وجودم را روشن کن

من قدم صدق می خواهم

با تو برای تو

پشت سر تو
سلام زهرا جان
ممنون

کاش میشد
قدم صدق داشته باشم برای او...
سلام عمه جان

هادی سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 15:45

...دلم میخواهد اینک در هوای دوست برگیرد
...بیاد او بخواند در هوای او سخن گوید
سلام
گاه نمیدانی که چه میخواهی بگویی اما همین را میدانی که دلت باید سخن بگوید...
گاه دلت عقده میکند...راه را حتی بر سخن میبندد..
اینجا فقط میتوانی بنگاری...
...و بیچاره مخاطبی که در چنین حالی مجبور میشود نوشته ات را بخواند....
............................

سلام
الانم هم از همین گاهی ها به سر من اومده
اصلا نمیدونم چی جواب بدم
اصلا جواب نیست که بدم
فقط ممنون از حضورتون

راضیه سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 17:25 http://sogand.blogfa.com

سلام زهرا جون

من شبی خواب دیدم که با خدا کنار ساحل قدم می زدم...
ردپای هر دوی ما روی ساحل به جا مانده بود...
به گذشته که برگشتم دیدم در هنگام سختی تنها یک ردپا به جا مانده است...
از خدا گله کردم که چرا در هنگام سختی رهایم کردی...؟؟؟!!!
خدا لبخندی زد و گفت:تو در آن موقع بر دوش من بودی

سلام دخترخاله
مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.