...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

ملا و شراب فروش


سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست !
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم :
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند !
و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!

ساده گرفتم،گفتند چقدر ساده ای!!!



خدایا!

همیشه خواستم ساده بگیرم،حتی بخشیدن رو تا شما هم به من ساده بگیری و از گناهم بگذری

ولی وقتی ساده گرفتم چیزهای ساده رو گفتند تو چقدر ساده ای...


نمیدونم شاید اشتباه فکر میکنم ولی خیلی چیزا ساده هستند.

فقط باید احکام الهی رو سخت گرفت.اون هم نسبت به خودمون


سوال:درمورد این عکس میخوام نظراتتون رو بدونم،فرق بین ساده بودن و سادگی

ممنون

 

قرار بود نامه ام رنگِ درد نگیرد، که گرفت



قرار بود نامه ام رنگِ درد نگیرد، که گرفت

قرار بود نامه ام رنگِ گلایه نگیرد، که گرفت
کسی نیست بگوید به جای نوشتن نامه؛ عاشق باش
.
عزیز دلم!
منتظر آن دمم که نگاهم کنی،
و ثانیه ها به احترام نگاهت بایستند لااقل،
و سالِ دل تحویل شود،
و مردمان بخندند،
و کودکان معصوم فقر لباس عافیت بپوشند،
و ناجوانمرد از شرم بمیرد
.
عزیز دلم!
بگذار بنویسم؛
به یک بار نوشتن‏ش که می ارزد؛
من هیچ وقت به وعده هایم وفادار نبوده ام، می دانم.
یا یاری ام کن که برای تو باشم؛ 
یا برای همیشه نامم را از دفتر مدعیان عشقت خط بزن. 
همین!
.
ببخش؛ دوباره تند رفتم
عزیز دلم! از نو می نویسم... 
سلام!



من نوشت:

بازم یه کپی پیست دیگه،اما چه کنم که حرف دل خودم هم هست.

چه کنم که نوشته های من همش شکایت هست

 

اِلهى وَ رَبّى وَ سَیِّدِى وَ مَوْلاىَ لاِىِّ الاُْمُورِ اِلَیْکَ اَشْکُو وَ لِما مِنْها اَضِجُّ وَ اَبْکى

 

می بینی خدا!هنوزم نمیدونم واسه چی شکایت کنم،واسه کدوم درد به درگاهت ناله کنم؟

به خاطر گناهان خودم،به خاطر دوری از تو،به خاطر آرزوهایی که منو از تو دور کرد...

خدایا!

میدونم همه ی این بلاها به خاطر دوری از تو هست،ولی بازم میخوام برای تو باشم،در کنار تو باشم

خدایا ردم مکن...

 

یه  حرفایی،یه داستان هایی  با اینکه حدیث و روایت نیستند ولی چون از زندگی هستند بدجوری به دل می شینند.

اینم یه آپ از فیس بوک هست که تازه به دستم رسیده. موش ها امیدشون به بنده ی خدا بود و تونستند یه زندگی طولانی داشته باشند.اون وقت من که خدا رو دارم نمیتونم امیدوار باشم.

 

من هم امیدوارم

تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتند تا ببینند 

چند ساعت دوام میارند. حداکثرزمانی رو که تونستند دوام بیارند 17 دقیقه بود. 

سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر 17 دقیقه می تونند زنده بمونند به همون استخر انداختند.اما این بار قبل از 17 دقیقه نجاتشون دادند.

بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردند دوباره اونها رو به استخر انداختند. 

حدس بزنید چقدر دوام آوردند؟ 26 ساعت ! 

پس از بررسی به این نتیجه رسیدند که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار بودند 

تا دستی باز هم اونها رو نجات بده وتونستند این همه دوام بیارند. امید زندگی میسازه

 

إِنَّ اللَّهَ کَانَ عَلَى کُلِّ شَى‏ءٍ شَهِیداً



(وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیَرَى اللّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ

وَ سَتُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ

فَیُنَبِّئُکُمْ بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ ﴾

توبه(9): 105


مردِ عالِمی شاگردانی داشت که در میان آن­ها تنها به یکی دل بسته بود. شاگردان سبب این محبت را از استاد پرسیدند، گفت: فردا هر یک مرغی بستانید و در قربانگاه خلوتی سرش ببُرید که هیچ کس آن­جا نباشد؛ آن گاه مرغ را به مکتب­خانه آورید. فردا هریک از شاگردان به اطاعت استاد، مرغ کشته­ای را با خود آوردند و آن شاگرد ِتیزهوش مرغی زنده. استاد سبب ِزنده نگاه داشتن مرغ را از او پرسید. گفت: به هر خلوتی رفتم که تیغ  به گلویش بکشم، خدا را حاضر و ناظر دیدم و به ناچار از کشتن صرف نظر کردم؛ پس شاگردان علت محبوبیت او دانستند.



پ.ن:همیشه این حرف یادم هست،عالم محضر خداست.اما بعضی وقتا هم یه چیزی نمیذاره 

آره باز همون مساله ی همیشگی

بازم همون نفس مهار نشده،باز هم شیطان

کاش میشد ملکه ی ذهنم بشه

وابستگی و وارستگی


روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.

گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم. 
درویش خنده ای کرد و گفت: من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم. 
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند. 
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گدائیم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم. 
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند؟ 

 در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود _ این را وارستگی میگویند

نماد شهرتون چیه؟!


            
 
تاحالا به نماد شهرتون دقت کردین؟

اغلب شهرهای بزرگ دنیا نمادهایی دارند که اون شهرها رو به وسیله ی این نمادها می شناسند.مثل برج ایفل در پاریس،ساعت بیگ بن لندن و...

اما نماد یک شهر اسلامی چیه؟ فراموش نکنیم که مسلمان هستیم و نماد و پرچم اسلام نماز هست،پس نماد شهر اسلامی هم مسجد هست.

ولی الان اگه یه نگاه به اطراف خودتون بندازین،واقعا نماد شهرتون مسجد هست یا...


این داستان رو بخونید،خالی از لطف نیست

 

وارد شدن در سوراخی که پیشینیان داخل آن شده اند

از پیامبر صلى اللَّه علیه و آله روایت شده که مى‏فرمود:

امّت من سنّت بنى اسرائیل را پیروی خواهند کرد به طورى که قدم جاى قدم آنان مى‏گذارند و تیر به همان جا که آنان زدند مى‏زنند و وجب‏ به وجب و ذراع به ذراع و باع به باع کارهاى آنان را انجام خواهند داد، تا آنجا که اگر داخل سوراخ حیوانى شده باشند اینان نیز همانند آنان داخل مى‏شوند.

(اسرار آل محمد علیهم السلام، ص: 243)


برای خواندن ادامه ی مطلب کلیک کنید

 

دروازه ی شهر علم

روزی عدهای از علمای یهود نزد خلیفه دوم عمر بن خطاب آمدند و گفتند:‌ "ای عمر! تو بعد از محمد، جانشین وی هستی و ما میخواهیم از تو سوال هایی کنیم که اگر بتوانی آنها را جواب دهی، معلوم میشود که دین اسلام حق و محمد هم رسول خدا بوده است. اما اگر نتوانی به آنها پاسخ دهی، یعنی دین اسلام باطل و محمد هم پیامبر خدا نبوده است."

عمر گفت: "هر چه میخواهید بپرسید."

علمای یهود گفتند:

1- به ما خبر بده که قفلهاى آسمانها چیست؟

2- به ما بگو که کلید آسمانها چیست؟

3- قبری که صاحبش را گردش میداد، چه بود؟

4- آن کسی که قوم خویش را ترسانید، اما نه از جن بود و نه از آدمیان؛ چه کسی بود؟

5- پنج کسی که روى زمین راه رفتند، اما در رحم و شکمى به وجود نیامده بودند، چه چیز هایی بودند؟ ..

عمر در حالی که هیچ پاسخی برای سوالهای آنها نداشت، سرش را از شرمندگی به پایین انداخت.

در این هنگام یهودیها با خوشحالی گفتند: "ما گواهى میدهیم که محمد، پیامبر نبوده و اسلام باطل است."

در این هنگام سلمان فارسی که در مجلس حضور داشت، به علمای یهود گفت: "کمی صبر کنید تا من کسی را نزد شما بیاورم که به تمامی سؤالات شما پاسخ دهد."

سپس به سوى على بن ابیطالب(علیه السلام) شتافت و گفت: "اى ابو الحسن! به داد اسلام برس."

امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمود: "مگر چه شده؟" و سلمان نیز تمام جریان را بازگو کرد. علی(علیه السلام)در حالی که لباس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را بر تن داشت، وارد مسجد شد. تا خلیفه دوم نگاهش به او افتاد، با خوشحالی گفت: "اى ابو الحسن! به راستی که فقط تو مى توانى پاسخ تمام سؤالات این یهودیان را بدهی." سپس آن حضرت روبه آنان کرده و فرمود: "هر چه میخواهیدبپرسید، مشروط بر آن که چنانچه به تمامی سوالات پاسخ دادم، شما هم مسلمان شده و ایمان بیاورید."

پس علمای یهود پذیرفتند و پس از مطرح نمودن مجدد سؤالات، امیرالمؤمنین(علیه السلام) شروع به پاسخ دادن به آنها نمود:

"قفل آسمانها، شرک به خدا است؛ چرا که وقتى بنده، مشرک به خدا میشود، دیگر عملش بالا نمیرود.

و کلید قفلهاى بسته، شهادت به یگانگی خدا و رسالت رسولش محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) است.

قبری که صاحبش را گردش داد، آن نهنگی بود که یونس پیامبر(علیه السلام) را بلعید و او را در هفت دریا گردانید.(2)

آن کسی که قومش را انذار کرد؛ ولی نه از جن بود و نه از انسان، مورچه زمان سلیمان بن داوود بود که گفت: «ای مورچگان! داخل منازلتان شوید که سلیمان و لشکرش شما را در زیر پا نابود نکنند و ایشان نمیدانند(3)

پنج چیزی که بر زمین راه رفتند ولی در شکمی به وجود نیامدند، عبارت اند از حضرت آدم، حوا، ناقه صالح(4)، قوچ ابراهیم(5) و عصای موسی (که تبدیل به ماری بزرگ گردید.)(6) .."

در این هنگام، دو نفر از علمای یهود، ایمان آوردند و به یگانگی خدا و نبوت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)، شهادت دادند، اما نفر سوم گفت: "اگر به این سؤال من نیز پاسخ دهی، من هم ایمان مى آوردم." حضرت فرمود: "هر آن چه میخواهی بپرس"

او گفت: "به من خبر بده از قومی که در اول زنده بود و بعد مرد و پس از 309 سال خدا آنها را زنده کرد؟ .."

حضرت فرمود: این داستان اصحاب کهف است و  سپس داستان را با جزییات آن برای او بازگو کرد.

پس از آن، حضرت به او فرمود: "‌ای یهودی، آیا این داستان که من برایت بازگو کردم، با آنچه که در تورات آمده است، یکسان بود؟"

 یهودی گفت: "آری! نه یک حرف زیاد و نه یک حرف کم.‌ ای ابوالحسن! دیگر مرا یهودی مخوان که من شهادت مى دهم به این که جز خدا، خدایی نیست و این که محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بنده و فرستاده اوست و تو اعلم این امت هستی."(7)

«برگرفته از ترجمه کتاب "الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب،"(8)، تالیف "مرحوم علامه امینی(ره)"(همراه با اندکی اضافات وتلخیص»


 


پاورقی ها:

1- اشاره به حدیثی از پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) است که میفرماید: "من شهر علم هستم و علی دروازه شهر است." (شواهد التنزیل لقواعد التفضیل، تألیف حاکم حسکانی، جلد‏1، صفحه 104، 105، 107، 377 و 432 - روح المعانی فی تفسیر القرآن العظیم، تألیف آلوسی، جلد ‏16، صفحه 90)

2- بنا به اراده خداوند متعال ماهی بزرگی حضرت یونس(علیه السلام) را که یکی از انبیاء الهی بود بلعید. خداوند این جریان را در سوره مبارکه صافات، آیات 139 تا 144نقل میکند. به عنوان نمونه در آیه 142 این سوره میفرماید: "ماهی عظیمی او (یونس) را بلعید، در حالی که مستحق ملامت بود!" یونس(علیه السلام) مدتی در شکم ماهی بود و آن ماهی، ایشان را به هرجا در دریا که میخواست گردش میداد. (برای توضیح بیشتر به تفسیر آیات مربوطه در سوره صافات مراجعه نمایید.)

3- سوره مبارکه نمل، آیه 18

4- حضرت صالح(علیه السلام)، یکی از انبیاء الهی، برای اثبات یگانگی خداوند و نبوت خویش به اذن خداوند ناقه‌ (شتر ماده ای) را از دل کوه بیرون آورد. خداوند در قرآن کریم نیز به این موضوع اشاره میکند. و در آیه 27 سوره مبارکه قمر میفرماید: "ما براى آزمایش آنان [آن] مادهشتر را فرستادیم و [به صالح گفتیم]مراقب آنان باش و شکیبایى کن" (برای توضیح بیشتر به تفسیر این آیه مراجعه نمایید.)

5- حضرت ابراهیم(علیه السلام)، پیامبر بزرگ الهی بنا به خواست خداوند متعال مأمور به ذبح پسر خویش حضرت اسماعیل(علیه السلام) شد. وقتی که ایشان در حال اجرای این حکم الهی بود، به ناگاه دید که هرچه گلوی فرزندش با تیغ میفشرد، تیغ اثر نمیکند و گلوی او بریده نمیشود. در این حال بود که خداوند قوچی را فرود آورد تا ابراهیم(علیه السلام) به جای فرزندش، آن را ذبح نماید. خداوند از این امتحان بزرگ در آیه 107 سوره مبارکه صافات، این چنین یاد میکند: "ما ذبح عظیمی را فدای او کردیم."

6- یکی از معجزات حضرت موسی تبدیل شدن عصای آن حضرت به مار در میان مردم بود. خداوند در آیه 20 سوره مبارکه طه در این خصوص میفرماید: "پس [موسی عصای خویش] را انداخت و ناگاه مارى شد که به سرعت مىخزید"

7- العرائس، تألیف ابو اسحاق ثعلبی، صفحه 239 – 232

8- الغدیر، جلد 11، صفحه 295


پایگاه اسلامی شیعی رشد

 

نجوا داد

رهبر انقلاب: بهار سال ۱۳۶۵، روزی را که امام(ره) در بستر بیماری بودند، فراموش نمی کنم. آقای حاج احمد آقا به من تلفن کردند و گفتند سریعا به آنجا بیایید؛ فهمیدم که برای امام(ره) مسئله ای رخ داده است. اولین نفر از مسئولان کشور بودم که شاید حدود ده ساعت پس از بروز حادثه، بالای سر ایشان حاضر شدم. هنگامی که نزدیک تخت ایشان رسیدم، منقلب شدم و نتوانستم خودم را نگه دارم و گریه کردم. ایشان تلطف فرمودند و با محبت نگاه کردند. بعد چند جمله گفتند که چون کوتاه بود، به ذهنم سپردم؛ بیرون آمدم و آنها را نوشتم. مهمترین حرفی که در ذهن ایشان بود، قاعدتا می باید در آن لحظه حساس به ما می گفتند. ایشان فرمودند:قوی باشید، احساس ضعف نکنید، به خدا متکی باشید ، »اشداء علی الکفار رحماء بینهم« باشید و«اگر با هم بودید، هیچ کس نمی تواند به شما آسیبی برساند« ، به نظر من وصیت سی صفحه ای امام(ره) می تواند در همین چند جمله خلاصه شود.


پ.ن:یه نوشته هایی هیچ وقت از ذهن فراموش نمیشه.

با اینکه یک سال از خوندن این نجوا داد که در وب ای داد|Ey Dad گذشته اما هنوزم برام تازگی داره....

امامت در کودکی

کوچه پر بود از شور و فریادهای کودکانه،بچه ها به دنبال هم می دویدند و بازی می کردند. ناگهان یکی از آنها فریاد زد: موکب خلیفه...!

همه به انتهای کوچه نگریستند. کاروان مأمون خلیفه ی عباسی بود که به شکار می رفت. کودکان هر یک به سویی دویدند و از مسیر کاروان دور شدند. تنها یکی آنان هم چنان برجای خود ایستاده بود و نزدیک شدن کاروان را تماشا می کرد.

مرکب کاملاً به کودک نزدیک شد. خلیفه با مشاهده ی این همه وقار و متانت و هیبت،لحظه ای درنگ کرد و پرسید: چرا همچون دوستانت، با دیدن ما نگریختی؟!

کودک با همان مهابت پاسخ داد:

»زیرا نه کوچه تنگ بود که بخواهم راه را باز کنم و نه خطایی مرتکب شده بودم تا از مجازات بگریزم و گمان ندارم تو کسی باشی که بی گناهی را عقوبت کنی

مأمون که محو جمال و جلال کودک گشته بود این بار نام ونسب او را سؤال کرد.

»محمد فرزند علی بن موسی الرضا علیه السلام«

خلیفه سر تکان داد ولبخند زنان گفت: دانستم سرّ این همه شکوه و عظمت را! از چنان خانواده ای،دور نیست چنین هیبتی!

مدتی گذشت.مأمون از شکار بازگشت و دوباره در همان کوچه، به آن جمع کودکانه رسید. وقتی همه ی کودکان گریختند ،مرکب مأمون مقابل ابن الرضا علیه السلام ایستاد. مأمون دست دراز کرد و مشت بسته اش را نشان داد: آیا می دانی در دست من چیست؟

امام محمد جواد علیه السلام لبخندی زد و فرمود:

«خداوند دریاهای زیادی دارد که آب آنها تبخیر می شود و ماهیان ریزه را همراه خود به آسمان می برد و پرندگان شکاری شاهان آن ها را صید می کند. به این ترتیب،پادشاهان آن را در کف خود پنهان می سازند و پیامبرزادگان را بدان می آزمایند.»!

مأمون می دانست که نوباوه ی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم راست می گوید؛ چرا که آن روز باز خود را به شکار درّاجی به هوا پر داده بود. حیوان پس از مدتی-در حالیکه ماهی کوچک زنده ای در منقار داشت-بازگشته بود و خلیفه نیز به این فکر افتاده بود که این ماهی کوچک می تواند بهانه ی خوبی برای امتحان فرزند امام رضا علیه السلام باشد.1

آری،حضرت محمد بن علی موسی الرضا علیه السلام در حالی به مقام امامت رسیدند که بیش از نه سال نداشتند.لذا بسیاری از مردم در همان ایام با تردید از یکدیگر می پرسیدند:

آیا امام می تواند در این حد،کم سال باشد؟! آیا علم و توانایی لازم را برای رهبری امت خواهد داشت؟...

به راستی این تردیدها از چه ناشی می گشت؟

صرفا از یک نکته و آن جهل  به این که امامت مقامی است به تعیین خداوندی و اسباب و لوازم آن یعنی علم و قدرت و توانایی و ... را نیزی از همان آغاز یک جا می بخشد. به عبارت دیگر، علم و قدرت و سایر توانایی های امام به هیچ روی، اکتسابی نیست تا برای دستیابی بدان، به استفاده از استاد و گذشت زمان نیاز باشد؛ چنان که امام هشتم علیه السلام فرموده اند:

«...آیا انسان ها قدر امام را می فهمند و جایگاه امامت را در میان امت می شناسند تا مجاز باشند خود امام برگزینند؟! قدر امامت اجل و شأنش عظیم تر و مکانش عالی تر و جوانبش وسیع تر و ژرفایش عمیق تر از آن است که مردم با عقل های خود به کنه آن دست یابند و آرا و اندیشه شان بدان نایل گردد که بخواهند به اختیار خویش،امامی نصب کنند...»2

بنابراین وقتی خداوند تعیین کننده ی این مقام است و مقدمات و لوازم آن را در کسی قرار می دهد،دیگر جایی برای استبعاد و تعجب نخواهد ماند؛حتی اگر پیامبری مانند عیسی بن مریم علیه السلام در گهواره سخن بگوید یا یحیی بن زکریا علیه السلام در کودکی صاحب کتاب و حکمت گردد. به علاوه، امام –خواه در خردسالی به این مقام رسیده باشد(مانند حضرت جواد علیه السلام و امام زمان علیه السلام) و خواه همچون سایر ائمه، در سنین بالاتر-در هر صورت از همان آغاز تولد،ممتاز است و با مصونیت ویژه به دنیا می آیند. همه ی آن بزرگواران با ویژگی های خاصی تولد یافته و هنگام ولادت،به توحید و نبوت اقرار نموده و به امامت خود شهادت داده اند.

آمده است که عمه ی بزرگوار امام جواد علیه السلام چنین روایت می کند:

برادرم ابوالحسن علیه السلام به من امر فرمود هنگام ولادت فرزندش حاضر باشم. در آن ساعت، ناگهان دیدم چراغ ها خاموش شد و اتاق در تاریکی فرو رفت!... ناگاه نوزاد به دنیا آمده را در هاله ای از نور دیدم و چون او را در آغوش پدر نهادیم، به زبانی فصیح خواند:

« أشهد أن لا إله إلا اللهُ و أشهد أنَّ مُحَمَّداً رَسول الله صلی الله علیه و آله»

وقتی من از این امر تعجب نمودم، امام رضا علیه السلام فرمود:

«آن چه پس از این از عجایب احوال و مشاهده خواهی کرد،بیش از این خواهد بود.»3

درباره ی ولادت حضرت مهدی علیه السلام نیز گزارش شده است که در بدو تولد روی به قبله سجده آورد و انگشت شهادت را به سوی آسمان گرفت و زمزمه کرد:

«أشهَد أن لا إله إلا اللهُ وَحدَهُ لا شَریکَ لَه، و أنَّ جَدّی رَسولُ الله و أنَّ أبی آمیرالمؤمنینَ وَصیُّ رَسولِ الله...»

و یکایک امامان خود را شمرد تا به خود رسید،آنگاه دعا کرد:

«خداوندا!‌وعده ی نصرت را که به من داده ای وفا کن و امر خلافت و امامت را تمام نما و استیلا و انتقام مرا از دشمنان ثابت گردان و زمین را به سبب من از عدل و داد پر ساز.»4

نیز نمونه های فراوانی نقل گردیده است که آن بزرگوار در همان سنین خردسالی،به سوالات مراجعان پاسخ گفته و از مسائل مخفی خبر داده اند. همانگونه که می دانیم امام عصر علیه السلام در 5 سالگی به مسند شریف امامت تکیه زده اند و از جانب خداوند اداره ی امور جهان هستی را بر عهده گرفته اند و امروز نیز در همین مسند آسمانی محل مراجعه و پاسخگوی سؤال کنندگان و حاجتمندان اند.

... امید که ما نیز قدردان و شناسای مقام رفیع آن امام مهربان و مراجعه کننده به درگاهش باشیم.

1.منتهی الآمال(شیخ عباس قمی):939

2.اصول کافی 1: 199 (کتاب الحجه،باب نادر جامع فی فضل الامام 15،ح1)

3.منتهی الآمال:938

4.منتهی الآمال:1050

برگرفته از کتاب مهربان ترین پدر