...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

دل دیگه خسته ست...


یه رابطه سالم ارزش این و داره که همه کار کنى براى نگهداشتنش ولى وقتى تاریخ انقضاش بگذره وقتى پرده ها کنار بره حتى وقتى دیگه طرف حاضر نیست براى مخاطبش قدمى برداره که بهش ثابت کنه تو مهمتر از آدماى دیگه هستى باید بگذرى... آدما لازم دارن ببینن بودنشون ارزش داره ولى وقتى میبینن بودنشون، حرفاشون باعث رنجش مخاطبه چاره اى ندارن جز خاموشى و بى حرف زدن رفتن.باید سکوت کنى و ناگزیر به احساساتت که کف زمین افتاده نگاه کنى و به صداى قدمهایی که هر لحظه دورتر میشه گوش کنى... به نظرم این قسمت از زندگى خیلى بى رحمه که با تمام حس دوست داشتنى که دارى بذارى از یه رابطه برى این سکانس تلخ ترین قسمت فیلم که کارى از دوست داشتنت برنمیاد و نمیتونى با حست کسى و نگه دارى... اینجا دقیقن همون بازى طناب کشیه و همونجایی که الان بدنم و احساسم درد مى کنه... دقیقا حس همون بازى و دارم که بیهوده دارم طناب و با تمام سختى و ناتوانى جسم ى و روحى به سمت خودم مى کشم و اون سر طناب مخاطب ،تو یه لحظه طناب و رها مى کنه و من درگیر جاذبه زمین و کوفتگى میشم. ولى همیشه این ما هستیم که مقصریم چرا که هیچ تعهدی وجود نداره که احساسات در طول زمان تغییر نکنه بالاخره این وسط یکى صبح از خواب پامیشه و میبینه حسى تو وجودش وجود نداره پس دلیلى نداره طرفم الویت و ارزش زندگیم باشه و بازم ما مقصریم براى انتخابهاى اشتباه تو زندگى اخه کجاى دنیا احساس یه شاعر تونسته منطق ریاضى و فیزیک و زیر سوال ببره... "من عاشقانه دوستش دارم و او عاقلانه طردم مى کند منطق او حتى از حماقت من هم احمقانه تر است" و به جایی میرسه که حتى حرف زدن معمولى و گلایه میشه حرفاى شاعرانه و حرفا و بى سخاوتى طرف میشه منطق... و همش باخودم سوال مى کنم که اگه حرفش درست باشه و این رابطه لیاقت حساسیت اوشون و نداره ایا همین رابطه لیاقت احساس من و داره!؟... همیشه مقصر خودما هستیم و باید به جاى دعوا کردن با دیگران بریم کودک درون خودمون این حس لعنتى شاعرانه رو سقط کنیم."

من خوبم 


+ کپی شده از یه جایی