...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

خواسته ات را قورت بده!


در زندگی بسیار پیش می‌آید که خواستن‌هایتان را با اصرار، با التماس، با نگاه، با فروتنی مطرح کنید. خوب است. چه بشود چه نشود. تا می‌توانید نترسید و بخواهید.  چون شاید روزهایی پیش رو داشته باشید که خواستن‌هایتان را قورت دهید از ترس اینکه بخواهید و نشود. ترجیح می‌دهید معلق بمانید بین شدن و نشدن، و نخواهید که بشود. بس که خواستید پیش از آن و نشده. بس که دیگر از نشدن‌ها می‌ترسید.

پلان اول

بزن تار...


بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته

بزن تار و بزن تار

بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار

بزن تار و بزن تار

برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم

برای تو برای من برای هر کی مثل ما داره میخونه غمگینم

بزن تار ه همیشه با من و از من قدیمیتر

واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم

بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته

بزن تار و بزن تار

بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار

بزن تار و بزن تار

به راه عاشقی مردن

به خنجر دل سپر کردن

واسه هر کی آسون نیست

برای جاودان بودن

واسه عاشق دیگه راهی

به جز دل کندن از جون نیست

بزن تا بخونم 

همینو میتونم

برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم

برای تو برای من برای هر کی مثل ما داره میخونه غمگینم

بزن تار ه همیشه با من و از من قدیمیتر

واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم

بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته

بزن تار و بزن تار

بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار

بزن تار و بزن تار


+هرچه دورتر بروی

به دلتنگی ام 

نزدیک تری

شین-کاف♡♥

مرداب تو....

نمیشه با یادت،با اسمت جنگید

نمیشه با گذشته جنگید

اسم تو،یاد تو،گذشته ی کوتاه شیرین با تو شده مثل مرداب

هرچی بیشتر بهش فکر کنم بیشتر غرق میشم

اما دست خودم نیست

یه دفعه یه چیزی تو رو هل میده توی گذشته

مثل امشب که پیامهات توی لاین روی پست عمه طهورا خوندم

تا اسمتو می بینم کشیده میشم به سمتت

دروغ بزرگی هست که به دلم بگم فراموشت میکنم

فقط میتونم با نبودنت کنار بیام

فکر میکردم با کار جدید که سخت تر هست و خسته کننده میتونم راحت فراموش کنم

میتونم شبا راحت بخوابم از فرط خستگی

ولی امشب با وجود اینهمه خستگی توی تنم تا اسمتو دیدم خواب از سرم پرید

خدایا گمراهم نکن...


یا امام رضا روتو برنگردونی



یا امام رضا از رو ایوون طلا

بال و پر بده تا برم به کربلا


یا امام رضا درد ما رو میدونی

یا امام رضا روتو برنگردونی



وظیفتو درست انجام بده!


«...چرا ما راضی بشیم فقط یه صلواتی بفرستیم به رسول اکرم (ص)، در حالی که وظیفه‌ی بزرگتر ما این است که به عنوان یک فردی از امت او آن چنان رفتار کنیم که هرکس ما رو دید بگه اللهم صل عل محمد و آل محمد...

... که در سخنان ائمه معصومین آمده است که مردم رو به غیر زبانتون دعوت بکنید، یعنی آن‌چنان رفتار بکنید که مردم بیان بپرسن آقا تو دینت چیه که اینقدر خوبی؟ به ما هم بگو ما هم اونجوری بشیم...»


دکتر حسین الهی قمشه ای



فرض کن...


اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود ،
خانم معلم مان میگفت فرض کنید دو تا سیب دارید ، یکی اش را میخورید ، حالا چندتا سیب باقی مانده ؟
آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمیدانی ،
فرض ؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم ؟
چطور فرض بگیرم ؟ فرض را از کجا باید بگیرم ؟
یکبار از خانوم معلم مان پرسیدم ، خانوم ما نمیدانیم چطور و از کجا فرض بگیریم
خانوم معلم مان خیلی خوشگل بود ، چهره ای دقیق از او در ذهن ندارم اما یادم می آید چشمانی روشن داشت ، سفید و بور بود و مهربان ، جوری مقنعه میگذاشت که همیشه چند تار مویش بیرون میریخت ،انگار که میدانست آن چند تار مو چقدر به چهره اش مزه میدهد
خندید و گفت پسرم فرض را از جایی نمیگیرند ، فرض گرفتن یعنی خیال کردن ،
یعنی فکر کنی که چیزی را داری در حالی که واقعن نداری اش ، مثل همین سیب
فرض یعنی این ، یعنی خیال کنی که سیب داری ، هرچند که سیبی اینجا نیست
حالا بیست سال گذشته است و من این روزها تنها کاری که بلدم به خوبی انجامش دهم فرض کردن است
وقتی میخواهم بروم خرید فرض میکنم تو کنار من نشسته ای و با کنترل ضبط طبق معمول درگیری برای پیدا کردن آهنگ مورد علاقه ات
وقتی دارم فیلم میبینم فرض میکنم تو همینجایی و مثل همیشه با همان عجول بودن شیرینت ، دلت میخواهد زودتر بدانی که بالاخره ته فیلم چه میشود
فرض میکنم وقتی که بنزین زدم طبق معمول تو پول را از کیف پول به من بدهی و مثل همیشه عشق حساب و کتاب داشته باشی
فرض میکنم که قبل اینکه بخواهم از ماشین پیاده شوم برگردم سمت تو و دستی به عادت لای موهایم بکشی و یقه ام را صاف و شق و رق کنی و بعد اجازه ی رفتن صادر کنی
فرض میکنم هستی و موقعی که پشت ترافیک اعصابم بهم میریزد مثل همان موقع ها برایم شعر میخوانی و کم کم مجاب میشوم که باباجان ترافیک آنقدر ها هم بد نیست
خانم معلم نمیدانم کجایی ، اما این روزها که میگذرد آنچنان فرض گرفتن را یاد گرفته ام که شما هم باورتان نمیشود
اما میدانی
فرض گرفتن دو عدد سیب کجا و فرض گرفتن تو را داشتن کجا
فرض گرفتن یعنی ،
..
فرض گرفتن یعنی که تو را داشته باشم ، در حالی که به شدت هر چه تمام تر ندارم ات عزیز جانم
همین

Buried P

ماه و پلنگ


پلنگ به ماه گفت:
-
من تو را دوست می‌دارم
ماه چیزی نگفت، زیرا ماه بود و ماه، هرگز حرف نمی‌زند. پلنگ این را فهمید که ماه سخن نمی‌گوید و هرگز سخن نخواهد گفت. پس گفت:
-
تو می‌توانی حرف نزنی اما من دوستت می‌دارم و از جانب تو با خویشتن سخن‌ها خواهم گفت
ماه همچنان ماه بود و ساکت بود. فقط می‌تابید. پلنگ که فکر می‌کرد ماه را دوست می‌دارد هر شب سر صخره می‌ایستاد و می‌گفت:
-
اینقدر نگاهت می‌کنم تا مانند تو شوم
اینجا بود که گلی کوچک که بر صخره روییده بود به حرف آمد و خطاب به پلنگ گفت:
-
تو می‌خواهی مانند او شوی تا در آسمان دو ماه باشد؟ خودت را می‌خواهی یا ماه را؟
پلنگ گفت:
-
ماه را برای خودم می‌خواهم
گل گفت:
-
اما ماه را باید برای خود ماه خواست
پلنگ گفت:
-
تو مغلطه می‌کنی ای گل. من دوستدار ماه هستم
گل گفت:
-
و تو فکر می‌کنی دوستدار ماه هستی، اما خودت را دوست می‌داری
پلنگ گفت:
-
از دل پلنگ، پلنگ خبر دارد
گل گفت:
-
در دل تو پلنگ است نه ماه. ماه، در دلِ خالی از پلنگ مقیم می‌شود
پلنگ به گل نیشخند زد
***
روزها مانند رودخانه‌ای خروشان، رو به دریای ِ آرام، گذشتند
شبی، پلنگ، خسته از شکار، سر صخره آمد و با پوزه‌ی ِ خونی‌ش به ماه خیره شد. گل به پلنگ گفت:
-
شکار کردی؟
پلنگ خسته و مغموم به گل نگریست. گفت:
-
شکار نکردم، بلکه شکار شدم
گل گفت:
-
ببر بود یا شیر
پلنگ گفت:
-
از این دو دلیرتر
گل گفت:
-
از شیر متهورتر، خدا نیافریده است.
پلنگ گفت:
-
آفریده است. آهویی مادر 
گل گفت:
-
آهو؟
پلنگ گفت:
-
کره آهو میان ِ نیزار به چرا مشغول بود. حمله بردم و گردنش گرفتم. خرخره‌اش میان ِ آرواره‌ام بود و نفس‌نفس می‌زدم که مادرش را دیدم. خیره نگاه می‌کرد، اما به عادت آهوان گوش و دم تکان نمی‌داد. دیگر آهو نبود. بلکه به تمامی مادر بود. در انبوهی حشرات، چندان به فرزند خویش مشغول بود که نه مرا که پلنگم در شمار می‌آورد و نه پروای نیش پشه‌ها می‌کرد، گویی پشه‌ای آنجا نیست و پلنگی نیست و درختی نیست و نی‌زاری نیست و هیچ چیز نیست جز فرزندی که نیست می‌شود. جز عشقی که از آن دو چشم مفتون می‌تابید، نه کرانه‌ای بود و نه دیاری و نه دیّاری.
پلنگ گریست. اشک بر گونه‌اش روان شد و به خون پوزه‌اش آمیخت و بر گل چکید. گل، سرخ شد و گل ِ سرخ از اینجا پیدا شد. گل گفت:
-
طفل را رها کردی؟
پلنگ گفت:
-
میان ِ آرواره‌ام، آرام گرفت 
گل گفت:
-
مادر چه کرد؟
پلنگ گفت:
-
به مجسمه‌ای ساکن ماننده بود. طاقت این اندازه اندوه نیاوردم. طفل را رها کردم و سوی مادر دویدم 
و پس از لختی سکوت، ادامه داد:
-
آنچه من کشتم آهومادر نبود. خرخره‌ی ِ اندوه را گرفتم. پنجه بر کمرگاه غصه کشیدم. از مادری،‌ غم مانده بود. من آن غم را کشتم.
گل گفت:
-
تو شکار چه شدی وقتی هم مادر را کشتی و هم فرزند را؟
پلنگ گفت:
-
شکار ِ آن عشق که نه پلنگ می‌دید و نه پشه. جز معشوق خویش هیچ نمی‌دید.
و باز گریست. گل گفت:
-
این گریه از چیست؟
پلنگ گفت:
-
می خواهم ماه باشم. می‌خواهم پلنگ نماند
***
گل ِ سرخ، ماه شد و مانند ماه ساکت شد. صخره ماند و پلنگی بر آن که به مجسمه‌ای ماننده بود. گویی صخره‌ای را به هیات ِ پلنگی تراشیده باشند
گل ِ سرخ پژمرده بود و خاک شده بود و پلنگ از جا تکان نخورده بود. به ماه خیره بود. بی‌سخنی و حرفی، بی قرار ِ وصال ِ ماه بود تا گذر انسانی به صخره افتاد
باد بوی ِ انسان آورد. پلنگ از ماه غافل شد و سوی انسان نگریست. خواست پا بردارد حمله کند که دو چشم آهوی مادر را یاد آورد. حیران شد. پریشان شد. گریست. دید گریه از دیدن ماه غافلش می‌کند. دید بوی انسان از تماشای ماه غافلش می‌کند. غم ِ هجرت‌ ِ گل به یادش آمد. دید هجرت ِ گل از یاد ماه غافلش می‌کند. به ناله افتاد که:
-
مرا از میان بردار ماه
دید هنوز پلنگی اش را احساس می‌کند. دید به ماه، امر می‌کند. گفت:
-
زبانم بریده بهتر
دید پلنگی‌ش بر قرار است. پس سکوت کرد.
***
ماه در سکوت بود و پلنگ در سکوت بود و صخره در سکوت بود و تنها صدای ِ پای ِ انسان می‌آمد. گذار ِ شکارچی‌ای به صخره افتاده بود.
شکارچی ِ شبگرد، بر صخره پلنگی دید. تفنگ از حمایل درآورد و سوی حیوان نشانه رفت. پلنگ جز بوی ماه نمی‌شنید. محو ِ ماه بود و در وادی ِ حیرت. شکارچی شلیک کرد. گلوله به سنگ خورد. پلنگ صدایی جز صدای ِ ماه نمی‌شنید. شکارچی دوباره نشانه رفت. و شلیک کرد. باز گلوله به صخره خورد و جرقه پرید. پلنگ جز روی ماه نمی‌دید. شکارچی گلوله سوم را رها کرد. گلوله به قلب پلنگ خورد اما خون نریخت.
از سوراخ ِ گلوله بر سینه‌ی ِ پلنگ، نور ِ ماه به بیرون تابید. پلنگ، لباسی بود، بر تن ِ ماه
در آغاز، ماه بود و در انجام، ماه ماند.


علیرضا روشن

دلهای سرد و سیاه...

دوست داشتن و دوست پیدا کردن جزئی از وجودمون هست

نمیشه تنها زندگی کرد

تنهایی مختص خداست چون بی نیاز هست

ولی ما وجودمون سراسر نیاز هست

امان از وقتی که آدمای اشتباهی پیدا کنی

اون وقت این دوست داشتن تبدیل میشه به نفرت و بدبینی به بقیه

نفرت یه وقتایی خوبه تا دوباره اشتباه نکنی

یه وقتایی خوبه پل بین خودت و دیگری رو از بین ببری تا دوباره برنگردی سر جای اول

ولی خوب نیست بین خودت و بعضی افراد فاصله ایجاد کنی،دیوار بسازی

چون یه مدت بگذره این فاصله زیاد میشه و دیوار بلند...

من از این فاصله هایی که درست شده بین خودم و بعضیا می ترسم

اونایی که به اختیار خودم باشه رو میتونم کوتاه کنم ولی بیشتر ترس من از فاصله هایی هست که بقیه درست کردند...



قصه نیست این که میخونم
لحظه لحظه  اش درد و آهه
واسه این دلای غافل
عشق بازی با نگاهه
کندن دل شده آسون
دل میبندن به هزارون
اشک چشمارو ندیدن
اما با صدای ناودون
میزنن فریاده بارون
وای..از ته دل تو خیابون

دردا عشقا همه غرق گناه
تو دلا همه نفرین و آه…
دردا این عشق هدیه است به خدا
تا دلا نشه سردو سیاه

دردا…

 

 

کاش دیر نشه!


خیلی سخته بعد از اینهمه سال بخوای یاد بگیری واسه نبخشیدن

خیلی سخته بعد از اینهمه سال بخوای یاد بگیری سنگ شدن در مقبال بعضی افراد رو

همیشه با خودم گفتم ببخش

ببخش و فراموش کن هرکسی بهت بد کرد

با خودم میگفتم وقتی خدا می بخشه چرا تو که بنده ی خدا هستی نتونی ببخشی

ولی کاش در کنارش یاد می گرفتم هرکسی و هر چیزی رو نباید بخشید

کاش یاد می گرفتم اگر بخشیدم هم واسه تکرار نشدن اون اتفاقا رفتارم رو در مقابلش تغییر میدادم.

خدایا بد شدم

خیلی بد شدم اینقدر که خودم دارم احساسش میکنم

ولی انگار بدنم بی حس شده

توان تغییر دادن ازم گرفته شده

نمیخوام مصداق کسانی باشم که می بینند و می شنوند ولی خودشون رو به کوری و کری زدند


خود آسمونی...


خیلی گفته‌ایم و نوشته‌ایم که از یک جایی زندگی به دو بخش تقسیم می‌شود: «قبل از…» و «بعد از...«
می‌خواهم بگویم زندگی‌ مدام در حال تکه تکه شدن است؛ مدام رفتن، مدام خواستن، مدام نشدن و شدن و آمدن و آدم‌ها. گیرم کیفیت‌هایشان متفاوت باشد اما هر چه بیشتر زنده بمانیم «قبل از..» هایمان زیاد می‌شود، «بعد از…»هایمان فراوان. و از یک جایی دیگر نمی‌دانیم از کجا، از کدام رفت، از کدام آمد، از کدام برخاستن و کدام نشستن، شدیم این. از یک جایی دیگر قبل و بعدی نیست و یاد حسین پناهی می‌کنیم که می‌گفت: من تکه تکه از دست رفته‌ام در روز روز زندگانیم.

پلان اول


+ عمو امپراطور خیلی باید مراقب باشم با این تعاریف شما ناک اوت نشم

آخه قبلنا یه آدمک بود یه جورایی باهام حرف میزد فکر کردم یه خبرایی هست،و آدم خوبی هستم

اون که الان پشیمونه 

امیدوارم شما رو پشیمون نکنم