...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

...

چقدر آبروی دلم را خریدند این سه نقطه ها...

نامه ی آخر


این هم نامه ی آخر به تو 

"سلام

توی این مدت فکر میکردم طرف صحبتم یه مرد هست که مردونگی و جوونمردی بلده

فکر میکردم اهل دروغ نیست

فکر میکردم اینقدر دلش پاک هست که میشه روی حرفای دلش حساب باز کرد

ولی اینا همش فکر بود

چون خودم همیشه باهات رو راست بودم فکر میکردم تو هم با من رو راستی

ولی اشتباه بود

توی این مدت فقط دروغ بهم گفتی

چندساله توی وبت هستم و باهات حرف زدم صادقانه ولی همیشه بهم دروغ گفتی

از مردی و مردونگی چیزی نمیدونی

اگه میدونستی بعد از ازدواجت سراغ من نمیومدی

من که مثلا دوستم داشتی

که در واقع دوست نداشتی

ولی اینقدر مرد بودم که سراغت نیام

که نخوام دلت رو که به قول خودت پیش من بود هوایی کنم

ولی تو میومدی و با دلم و احساسم بازی میکردی

توی وب و مسنجر رابطمو قطع کردم تا تو یاد گذشته نیفتی

با اینکه خودم یاد گذشته بودم

تا وقتی اومدی وایبر و واتساپ و لاین و باز هم ابراز علاقه کردی و باز هم من گول حرفاتو خوردم

ولی دیگه گول حرفاتو نمیخورم

چون تا حالا فهمیدم چه آدم دروغگویی هستی

حالا دیگه تصویرت خط خطی شده

دیگه نه خوبی ازت یادم می مونه نه نشونی

نشونه هات یه تسبیح بود که همون روز که از ازدواج نکردن با من ابراز خوشحالی کردی از بین بردم

دستبند هم همین حالا از بین میبرم

الان خوشحالم که تو مرد زندگی من نیستی

چون بلد نیستی تصمیم بگیری

چون اینقدر مرد نیستی که پای تعهدت به فاطمه بمونی

ولی من میخوام مردونگی کنم در حق فاطمه

واسه همین از امروز واسه خودم خاکت میکنم

دیدار به قیامت"


+ دیشب هم باز بغض کردم

باز هم دلتنگی

باز هم یادآوری

ولی یاد حرفای مریم افتادم وقتی مریم از امام رضا علیه السلام خواسته و کارش درست شده چرا من نخوام.

دیشب از خدا و امام رضا علیه السلام خواستم که دلم سنگ بشه در مقابل تو

دلم سنگ بشه تا دیگه با یاد آوری خوبیهات سست نشم

خدایا کمکم کن....

وقتی عشق کم میشه...


دو دلداده بودند که به خاطر عرف و شرع و طرز فکر مردم نمى توانستند راحت همدیگر را ببینند. این دو تا چون نه در کوچه و نه در بازار و نه در پارک امکان ملاقات نداشتند، در گورستان به دیدار هم مى رفتند. در خرابه های دور از چشم و در متروکه ها با هم چشم در چشم و آغوش در آغوش بودند

زد و این دو نفر به هم رسیدند و به قول عامه، محرم هم شدند. دیگر در عسرت و تنگدلی ِ هم نبودند و هر جا که مى خواستند مى رفتند.
روزی یکى شان به آن دیگری گفت:
-
بیا بریم کوه
دیگری گفت:
-
من کوه نمیام خسته م مى کنه
آن یکى گفت:
-
کجا بریم پس؟
دیگری گفت:
-
بیا بریم باغ!
آن یکى به خودش گفت:
-
وقتی عشق کم بشه، پارک و کوه مهمتر از دلدار میشه. قبلا منو مى خواست، باغ و قبرستون براش فرق نداشت، حالا باغو مى خواد، برای همین کوه نمیاد.
این را گفت و باقی زندگى را به جبر زندگی ادامه داد.

علیرضا روشن

باید تا حد مرگ صبر کنم !

خوبه اینجوری مثل داداش مسعود  یا احسان پرسا قرآن بخونی!

این هم از تجربیات احسان پرسا هست:

بچه که بودم، بدبختی های وحشتناکی رو تجربه کردم و از همان زمان، یه سئوال مهم تا دیروز همراهیم می کرد: "تا کی، تا چه حد باید صبر کنیم؟ "
دیروز، هنگام تعمق در آیه 102 سوره صافات، جوابم را در دیالوگ تکان دهندۀ ابراهیم و اسماعیل (سلام الله علیهما) یافتم

فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قَالَ یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَى فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ

وقتی حضرت ابراهیم به اسماعیل می گه که خواب دیدم دارم سرتو می برم، به پدرش می گه: به دستوری که بهت داده شده، عمل کن. به امید خدا، منو از شکیبایان خواهی یافت!!
و من فهمیدم برای این که در شمار صابران باشم، باید تا حد مرگ صبر کنم !

دل دیگه خسته ست...


یه رابطه سالم ارزش این و داره که همه کار کنى براى نگهداشتنش ولى وقتى تاریخ انقضاش بگذره وقتى پرده ها کنار بره حتى وقتى دیگه طرف حاضر نیست براى مخاطبش قدمى برداره که بهش ثابت کنه تو مهمتر از آدماى دیگه هستى باید بگذرى... آدما لازم دارن ببینن بودنشون ارزش داره ولى وقتى میبینن بودنشون، حرفاشون باعث رنجش مخاطبه چاره اى ندارن جز خاموشى و بى حرف زدن رفتن.باید سکوت کنى و ناگزیر به احساساتت که کف زمین افتاده نگاه کنى و به صداى قدمهایی که هر لحظه دورتر میشه گوش کنى... به نظرم این قسمت از زندگى خیلى بى رحمه که با تمام حس دوست داشتنى که دارى بذارى از یه رابطه برى این سکانس تلخ ترین قسمت فیلم که کارى از دوست داشتنت برنمیاد و نمیتونى با حست کسى و نگه دارى... اینجا دقیقن همون بازى طناب کشیه و همونجایی که الان بدنم و احساسم درد مى کنه... دقیقا حس همون بازى و دارم که بیهوده دارم طناب و با تمام سختى و ناتوانى جسم ى و روحى به سمت خودم مى کشم و اون سر طناب مخاطب ،تو یه لحظه طناب و رها مى کنه و من درگیر جاذبه زمین و کوفتگى میشم. ولى همیشه این ما هستیم که مقصریم چرا که هیچ تعهدی وجود نداره که احساسات در طول زمان تغییر نکنه بالاخره این وسط یکى صبح از خواب پامیشه و میبینه حسى تو وجودش وجود نداره پس دلیلى نداره طرفم الویت و ارزش زندگیم باشه و بازم ما مقصریم براى انتخابهاى اشتباه تو زندگى اخه کجاى دنیا احساس یه شاعر تونسته منطق ریاضى و فیزیک و زیر سوال ببره... "من عاشقانه دوستش دارم و او عاقلانه طردم مى کند منطق او حتى از حماقت من هم احمقانه تر است" و به جایی میرسه که حتى حرف زدن معمولى و گلایه میشه حرفاى شاعرانه و حرفا و بى سخاوتى طرف میشه منطق... و همش باخودم سوال مى کنم که اگه حرفش درست باشه و این رابطه لیاقت حساسیت اوشون و نداره ایا همین رابطه لیاقت احساس من و داره!؟... همیشه مقصر خودما هستیم و باید به جاى دعوا کردن با دیگران بریم کودک درون خودمون این حس لعنتى شاعرانه رو سقط کنیم."

من خوبم 


+ کپی شده از یه جایی

 

بیا متفاوت باشیم!


نامه ی فوق العاده زیبای نادر ابراهیمی به همسرش

همسفر! 
در این راه طولانی، که ما بی‌خبریم و چون باد می‌گذرد، بگذار خرده اختلاف‌هایمان باهم، باقی بماند. 
خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی. 
مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم 
و هرچه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد. 

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه‌ی نگاه کردن را. 
مخواه که انتخاب‌مان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویامان یکی. 
همسفر بودن و هم‌هدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست 
و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است. 

عزیز من!
دو نفر که سخت و بی‌حساب عاشق
هم‌اند و عشق، آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، 
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند!
اگر چنین حالتی پیش بیاید باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. یکی کافی است.
عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است؛ اما این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد، 
بگذار فرق داشته باشیم، بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم، بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.
بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هرچیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم؛ 
اما نخواهیم که بحث، مارا به نقطه‌ی مطلقاً  واحدی برساند.

بحث باید مارا به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل.
بیا بحث کنیم، بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم، بیا کلنجار برویم؛ 
اما سرانجام نخواهیم غلبه کنیم و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی یا به عکس.
مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است، تفاهم بهتر از تسلیم شدن است.
من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم 
و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بی‌آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.

عزیز من!
دونیمه، زمانی به راستی یکی می‌شوند و از دو «تنها» یک «جمع کامل» می‌سازند که بتوانند کمبودهای هم را جبران کنند، 
نه آنکه عین مطلق هم شوند، چیزی بر هم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازه‌ای را پیش نکشند؛ 
پس بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.
بیا تصمیم بگیریم که حرکات‌مان، رفتارمان، حرف‌زدن‌مان و سلیقه‌مان، کاملاً یکی نشود 
و فرصت بدهیم که خرده اختلاف‌ها و حتی اختلاف‌های اساسی‌مان، باقی بماند 
و هرگز، اختلاف نظر را وسیله‌ی تهاجم قرار ندهیم…

عزیز من! بیا متفاوت باشیم!

 

خدا اینطور نیست!


+ امتحان کردنش خالی از لطف نیست...

+ حرف زدن با بندگان خوب خدا هم باعث میشه حرف زدن یاد بگیریم.


قانع نیستیم بانو


مگر می شود محبت
دلیل ِ دوری شود ؟
این مردم چه بد دل شده اند !
یکی نیست رو در رو در صورتشان
زل بزند بگوید
آخر آدمِ عاقل کمی فکر کن
می دانی بانو ؟
تقصیرِ خودمان است 
ما که خدا نیستیم ...
خدا محبت می کند به همه و همه جا و همه وقت
ما نمی بینیم ... اما باز محبت می کند
ما دور نمی شویم بانو! ما گم می شویم
در هیاهویِ بی چیزِ این دنیا
وگرنه خانه ی اول و آخرمان 
خانه ی خداست
بس که حقیقیست ... بس که خالص است 
بس که خداییست ...
ما آدمها محبت که می بینیم
دور نمی شویم گم می شویم 
گــــــــــــــــــم
و خیال می کنیم همه جا یک اندازه محبت می بینیم
فکر می کنیم حتما کسی هستیم که این همه خوبی می کنند
لحظه ای نمی نشینیم بگوییم به خودمان
شاید کسی جایی دیگر نباشد
یا اگر باشد
خالصانه نباشد
قانع نیستیم بانو
نیستیم ... !

عادل دانتیسم

خدایا شکرت

شیرین ترین نامه ی زندگیم رو از مهربونترین عموی دنیا گرفتم

چقدر لازم داشتم یکی اینجوری گوشم رو بکشه

چقدر لازم داشتم داداشم گوشم رو بکشه تا شاید سر عقل بیام ولی انگار یه جور دیگه باید بهوش میومدم

چقدر خوشحالم که خدا هنوزم دوستم داره

هنوزم دوستم داره که بنده های خوبش رو سر راهم قرار میده

یکی مثه آبجی ریحانه که دیشب تا دیر وقت همه ی حرفامو شنید 

من گفتم و گفتم و گفتم و اون فقط شنید 

یکی مثه عمو امپراطور همیشه بهار با اون قلم و کلمات که عجیب آرامش میده به ذهن آشفته ی من

خداجونم قربونت برم ک دستمو ول نکردی

اگه نمیتونم با نزدیکام راحت حرف بزنم یه عموی مهربون و یه آبجی صبور و یه داداش پرمشغله بهم دادی

که هر وقت هرجایی کم میارم یکیشون یا هرسه تاشون هستند

اصلا اگه مشغله و گرفتاری داداش مسعود نبود مهربونی عمو امپراطور نصیبم نمیشد

خدایا شکرت...

بهترینها نصیبتون باشه که جزء بهترینهای زندگیم هستین

خدایا این آرامش الانم رو از خودت دارم خودت کمک کن تا حفظش کنم

آمین...

کاش بر میگشتم


دست ما کوتاه و دستان شما در دست دوست

خاطراتی که شما دارید... ما را آرزوست

دشمنان از روبرو خنجر زدند و دوستان...

کاش بر میگشتم و می ایستادم رو به دوست!

آنچه از تو برده ایم این زخم های کهنه است

آنچه از ما برده ای ای عشق، عمری آبروست

حاصل یک عمر پیش چشممان بر باد رفت


چون کسی که رکعت آخر بفهمد بی وضوست 


...

خدایا چرا یه جای خلوت پیدا نمیشه واسه من تا گریه کنم و خالی بشم

فکر میکردم امروز توی محل کار هیشکی نیست و راحت میشه این بغض رو ترکوند

ولی نشد

توی خونه هم که نمیشه چون بعد باید جواب اهل خونه رو بدی که چته

خدایا تو که میدونی تو که منو میشناسی چرا منو با این چیزا امتحان میکنی...